دل شکستن...

 *مرنجان دلم را که این مرغ وحشی        ز بامی که برخاست مشکل نشیند*
سلام؟
همه خوبید؟ببخشید که دیروز نتونستم بنویسم.حالم خوب نبود!امروزهم تعریفی ندارم اما
مینویسم! ام؟تا حالا دل کسی رو شکستی؟راستی که دل شکستن چه قدر سخته!به زانو
درآوردن یه مردچه قد سخته!وای..از خوردکردن نگو که..!اما میدونی سختترازهمه اینا چیه؟
شکسته شدن خودت..غرورت..احساست..افکارت و سرانجام هر چه که در اوست!درقلبت!
 «من شکستم در خودتاکه او نشکند دردستان بی رحم آینده.مدتها چشم به راه این روز..
روزی که رهایم کند..دیگر دوستدارم نباشد..بر سرم فریاد برآرد..وبه خودبقبولاند که جه قدربدم.
وآن روز رسید و همانند روز آشنایی چه قدرزود رسید ! و ای کاش که هیچگاه نمیامد».«ای انسان تنهاتویی که غرورمیورزی..عصیان میکنی..لجوجانه میجنگی..شکسته میشوی و رام!همیشه هم پیروزی زیبا نیست!باورکن که راست میگویم.چیزی در نگاه عشق بود که تنها
زنبق ها دیدندوبس.وای کاش که زنبقها میماندند..افسوس...ولی رفتنش هم برایم حسی
دوستداشتنی بود.تو را چه به دل بگذارکه احساسها زیبا باشنداگرچه دردناکند.»
                      
«درآن هنگام که برمن فریادبرآورد..وجودم لرزید..آسمان ابری شدوبا هیاهوی باد درآمیخت..
قلبم تپیدن رارها کردو لحظه ای خاموش تکیه زد بر دیواره سرددلم..تا به حال صدایش رابه آن
بلندی برروی خود احساس نکرده بودم!شاید که همان دلیلی شد برای شکستن بغض گرم
تنهاییم.بغضی که اینبار دیوارها هم دست برگوششان بردند.»
آیا این منم؟اگر من بودم پس چراچنین کردم؟«تو نمیتونی بد باشی حتی اگه دل شکستنم
بلد باشی»راست میگفت قهرمان داستان مهر!
                    
امید..میدانم که هر چه کردم برای ادامه حیات زنبقهای وحشی بود!آنها اگرجه در کوه روییده
اما باورکن که شیشه اییند همانندگلبرگهای یاس!زندگی کن با یاد حبابها!
تو باش تا بفهمی         هنوز عاشقی    مسلک یاران رند نیست
و هنوز جدایی         بیابان خشک رهایی نیست
تو که باشی
چه باک از دو صد خروار جفا    و چه منت از خاشاک سر دیوار
باش تا ببینی           بهار هم زیباست
ولی جه زیباست خزان          که فصل هم     با تو زیباست!
(امید دارم که لبان دلتان همیشه خندان باشد   حتی اگر دلی شکسته دارید)
دل شکستن هنر نمیباشد/تا توانی دلی بدست آور...یکی باید اینرو به خودم بگه!

غریبه ای ندیده که دوستم شد...

*لحظه ای پاک وبزرگ دل به دریا زد و رفت       پای پرواز بلند دل به صحرا زد و رفت*
امروز می خوام از یه غریبه بگم..غریبه ای که هرروز داره برام آشناتر میشه..چراکه کم کم دارم
خودم رو توش پیدا میکنم...دارم میفهمم یه انسان تا چه حد میتونه دل سنگیش رو سنگی
نگه داره..چه جوری میتونه از خودش یه آدم دیگه بسازه..!یه آدم بی احساس..یه آدم سرد..
خشن..مبارز..ایستاده و در ستیز با عشق..بی خیال و سرکش..مثل پرستویی بی آشیانه.ای کاش که میشد که سخن گفت...از تمامی آنچه که در دلم رو به نابودیست..از آسمان ابری چشمانی که هنوزسرسختانه دل به باران نمیدهند..از آن دیدگان سرکش..از آینده ..حال..ازایمان..ازاو..از خود...
از عشقی که میخواهد تنفر باشد..معشوقی که می خواهد دشمن باشد..نگاهی که آرزو دارد
کور باشد..و سرانجام قلبی که خواستار ایستادن است اما هنوز جسورانه می تپد.
داشتم از اون غریبه می گفتم باورت نمی شه چقدردوسش دارم!وچقدر بهش حسودیم میشه!
ای کاش که روزی من هم در محبت بمیرم..بااحساس..در عشق.در آغوش آنکه خالصانه
دوستم دارد.آنوقت من هم قصه ای زیبا خواهم شد.خاطره ای قابل لمس.من این غریبه رو تاحالا
ندیدم و نخواهم دید..اما دیروز دیدیمش..در یک نگاه..نگاه او.. برای اولین و اخرین بار.انعکاس
چهره ای که اورا ملتمسانه می نگریست!ای کاش که میتوانستم انچه را کنم که آن غریبه کردورفت..ای کاش میماندی..مگربرای دیدار پروردگار دیر میشد؟اما تو رفتی و من در آینده اش
ماندم ..دریغاکه من یک مسافرم..مسافری تنهاکه تنهاخودمیدانم که کیستم.تنهایم!پس کجایی؟
کمکم کن!تو خود خواستی تا من به جایگاهت تکیه زنم..اما میدانم که هنوز آن نیستم
که تو میخواهی..که او میخواهد..حکایت غریبی است!!زمانی توبودی..حالی که من هستم..
و آیا در آینده کسی خواهد توانست که گامش را بر ردپای مابگذارد؟
امااین حقیقتیست که آنکه به عشق تظاهرمیکندیا فرار....زودتر از عشاق حقیقی به مقصدمیرسد...ایمان داشته باش عاشق باش و بتاز...موفق باشی.
                      

آشنایی...

      *روح من تازیانه ها می خورد          به گناهی که به عشق ورزیدم*

بازم یه کلمه آشنای دیگه...آشنایی... به نظر من قشنگه حتی اگه انتهای جاده بسته باشه!
اگه باور کنی و باور داشته باشی که دیدار یک حس است برای جوانه زدن.. انوقت برگی سبز را
در دل میبینی که جسورانه هنوز سر از خاک بیرون نیاورده به آسمان مینگرد.ولی ایا وقتی که
با هزاران امید برای سبزشدن..زنده ماندن..برگ و شاخه..و سرانجام یک درخت...به اسمان
برسدآیا آفتاب هنوز میدرخشد؟یا اسمان نیلیست؟
ای کاش که روز باشد!تو مثل آن دانه ای که حال جوانه زده..آشنایی..آشنای تو کیست؟
میشناسی اورا؟اگر شناخته ای پس آشناست..حتی اگر هم اکنون برایت هنوز غریبه باشد!
اما به خاطر داشته باش یک آشنا همیشه آشنا می ماند..حتی اگر خود نخواهی.
با ارزوی رسیدن جوانه ات به سرزمین درختان سرسبزه روز.