باغبون و شازده خانمش..

     *بیستون کندن فرهاد نه کاریست شگفت      شور شیرین به سر هرکه فتد کوهکن است*
 
ارزش یه شاخه گل به چیه؟
شاید اونایی که گلها رو بو میکنن راحتتر بتونن جواب بدن!اونایی که گلها رو لگد نمیکنن..اونایی که گلها رو با اخم نگاه نمیکنن..و شاید حتی اونایی که گلهارو تو آب نمیزارن!
شاید همین گلهای معمولی..همین گلهای کاغذی..سقفی بشن برای عشق! آغازی بشن برای یه مسیر! تلاشی باشن برای حفظ یه ارزش..
و شایدم کلامی باشن از میان نفسهای یه سکوت.
ارزش گل به اونیه که برات گل میاره..به پیام و حرفیه که تو تک تک شاخه ها خلاصه شده..به باوریه که تو به اون گل داری..به رنگیه که اون برات انتخاب کرده..به همدلی و همزبونیه..به بودن و دلبستگیه.

میخوام یه قصه بگم..
قصه ای از کتاب سرزمین یاس..قصه ای از یه باغبون..از یه شاخه گل.
«« یکی بود یکی نبود 
زیر این چرخ کبود یه باغی بود پر از گلهای رنگارنگ 
گلای سرخ..گلای زرد..گل نرگس.. گل میخک..گل کوکب..گل لاله..گل سنبل..گل آفتاب..گل یخ...
یه عالمه گل قشنگ..هر چی بخوای از همه رنگ
توی این باغ بزرگ یه کلبه بود..کلبه یه باغبون، باغبون قصه ما مردی بود سخت و خشن.. یه اخمی داشت رو پیشونیش..یه زخمی داشت توی دلش از پادشاه
تا حالا حتی یه بارم به گلا دست نزده بود..حتی یه بارم که شده اونا رو بو نکرده بود
همیشه صبح که میشد به اونا آب میداد..کود میداد..قدمی تو باغ میزد..به آسمون نگا میکرد
ظهرا میشست کنار جوی ترانه ای میخوند و بعد راهی میشد به سوی باغ ،شب که میشد..دلا میشد به قلب خود نگاه میکرد..آه میکشید..ناله میکرد..بعدش میرفت تو کلبش و.. تا دم صبح گریه میکرد.
یه روزی این باغبون راهی شد به سوی شهر..شهری بزرگ و پر ریا..پر از خیانت و جفا.
شهری بدون معرفت..بدون نور..بدون قلب»»
قصه ما هم از همین جا شروع میشه :
«« مرد باغبون تا میتونست سریع کاراش رو کرد و خریداش رو انجام داد..تا بتونه هر چه زودتر از اون شهر غریب بیرون بیاد..یه عالمه بسته رو به زین اسبش بست و راهی شد.تو دلش احساس خوشحالی میکرد که میتونه تا چند لحظه دیگه از دست این شهر و آدماش خلاص بشه.وقتی به دروازه شهر رسید صدای جارچی به گوشش خورد که از باغبونا درخواست کمک میکرد.پیام جارچی رو خوب شنید اما براش مهم نبود..از پادشاه دل خوشی نداشت..اصلا هم نداشت..یه جورایی ازش متنفر بود
وقتی یادش اومد که همین پادشاه بود که خونش رو به آتیش کشیده بود و اموالش رو از سر خودخواهی غصب کرده بود و از شهر بیرونش انداخته بود تمام بدنش از نفرت و عصبانیت لرزید.
حالا چه اهمیتی داشت که دختر لوس و یکی یه دونش مریض شده! شایدم باغبون یه روزی این رو از ته دل میخواست.
روزی که پادشاه عزیزترین دوست باغبون رو کشت..باغبون آرزو کرده بود که یه روزی خدا عزیزترین کس پادشاه رو ازش بگیره و حالا...
دلش به رحم اومد..آخه اون دختر چه گناهی کرده که باید تاوان نفرینهای پدرش رو پس بده؟!
اخم رو صورتش نشست:ــ هرکی که باشه یکیه مثل پدرش.
افسار اسبش رو تکون داد تا از دروازه شهر خارج بشه..یه چیزی بهش میگفت نرو.اما...
با تمام خشم و نفرتی که به پادشاه داشت راهش رو کج کرد و رفت به سمت قصر.
انگار که حسی اون رو به سمت قصر راهنمایی میکرد اما خودشم نمیدونست چی؟!
وقتی به تالار بزرگ رسید تمام باغبونای سرزمین بهش خوشامد گفتند و حیرت زده بودند از اینکه باغبون چه طور تونسته به دیدار دشمنش بیاد..دشمنی که همه چیزش رو گرفته بود حالا داشت همه چیز خودش رو از دست میداد...دخترش رو!
هیچ کدوم از باغبونها نتونسته بودن اون دختر رو حتی لحظه ای شاد کنن..هر چی گل و گیاه بود آورده بودن اما...شازده خانم فقط گل خودش رو میخواست..فقط گل خودش.
پادشاه وارد شد..سکوت برقرار شد..ناامیدی تو چهره ناراحتش موج میزد.فریاد زد: ـــ همتون مرخصید ! اون حالش بهتر که نشده بدترم شده..آخه چه طور گلی تو باغ شما نیست که بتونه دل اون رو شاد کنه؟!
صدایی از میان جمع برخاست: ـــ یه نفر مونده..شاید که اون بتونه!
پادشاه سر بلند کرد تا اون یه نفر رو بین اون همه باغبون پیدا کنه..همه یک قدم رفتند عقب..و باغبون قصه ما موند وسط.
سرش رو آورد بالا و تو چشمای پادشاه نگاه کرد..پادشاه اون رو خوب میشناخت..حتی خودش هم باورش نمیشد که باغبون یه روزی به قصر بیاد.اونم برای کمک نه برای انتقام.
صدای باغبون توی تالار پیچید: ـــ نمیخواد چیزی بگید!
تنها من رو راهنمایی کنید به اتاق شازده خانم.باغبان جوان به دنبال پادشاه روانه شد..
صدای گامهایش در میان صدای چکمه های سربازان گم میشد و شنیده میشد.
رسید............
در گشوده شد.
فضای اتاق خالی از شور بود..ساکت و آرام..تنها صدای هق هق دختری از پشت پرده های حریر کنار پنجره شنیده میشد.
باغبان وارد شد...........
سلام.
جوابی نشنید..نزدیکتر رفت..موهای پریشان دختر را به خوبی میدید اما صورتش در لابلای تارها گم شده بود. درب اتاق بسته شد و باغبان جوان خود و او را تنها دید!به شازده خانم نگاهی انداخت.گلدانی را در دست داشت و بی پروا اشک میریخت.گلدانی پر از خاک و خالی از گلی!
زانو زد..
با تمام جسارتی که در خود سراغ داشت تارها را یکی یکی از صورتش کنار زد تا به چشمان اشکبارش رسید.
چیزی در او لرزید..حسی در او چرخید..تحولی عظیم..حتی دیگر صدای نفسهایش را هم نمیشنید. برخاست..سریع هم برخاست.به سمت در گام برداشت..گویی از چیزی در فرار است.
دستگیره در را که چرخاند نوایی آرام و پرز غم در سکوت اتاق پیچید.بازی کرد و بر دل باغبان ضربه ای دگر نواخت:
 ـــ تو هم نمیتونی گلم رو به من برگردونی!مگه نه؟
هزاران هزار اومدن و نتونستن..
حالا تو میخوای بتونی؟ نه! تو هم نمیتونی گل من رو زنده کنی.تو نمیدونی من چه قدر گلم رو دوست داشتم اگه میدونستی تو هم براش گریه میکردی..
آ ه ه ه ه !
باغبون سر برگرداند و بر صورت شازده خانم نگاه کرد..
حالا دیگه تمامی صورت دوست داشتنی و مغرورش رو میدید..صورتی که غم توش فریاد میزد..صورتی که باغبون رو اسیرش کرده بود.
صدای محکمش قلب دختر رو لرزوند:
ـــ گل تو دیگه زنده نمیشه.. گلی که بمیره مرده! این حقیفت گلهاست.. نه من..هیچکس دیگه هم نمیتونه گلت رو بهت برگردونه.. چیزی که رفته دیگه رفته..اون مرده...مرده..مرده.
شازده خانم حیران و پریشان به باغبون نگاه میکرد..به صورت سخت و بی احساسش..به صدای محکمش و به تمام جسارتهای یک مرد برای گفتن حقیقت.حقیقتی که تا حالا هیچ کس جرات گفتنش رو به اون نکرده بود.
بلند شد و به سمت باغبون گام برداشت..تو چشماش نگاه کرد..گلدونش از دستش رها شد..صدای شکسته شدنش رو فقط باغبون شنید و خودش. سرش رو کمی کج کرد و گفت:
ـــ میتونم گل دیگه ای داشته باشم؟ میتونم گل دیگه ای رو دوست داشته باشم؟ میتونم ؟ 
بعد از سالها لبخند رو لب باغبون نشست.. به خودش اجازه داد و یه بار دیگه به موهای شازده خانم دوست داشتنیش دست کشید. به شازده خانم قول داد که هر روز براش یه جور گل بیاره..بهش قول داد که تمام اتاقش رو پرز گل کنه..بهش قول داد که یه روزی ببرتش به باغ گل. از اون به بعد شازده خانم گریه نکرد..تمام شهر میدونستن که کدوم باغبون تونسته دل شازده خانم رو شاد کنه.
اما کسی نمیدونست که همون باغبون عاشق شده..عاشق دختر دشمنی که روزی به خونش تشنه بود.
باغبون از اون روز وقتی به باغش برگشت دنیا براش عوض شد..دیگه گلها هم خوشحال بودن چرا باغبون اخم نمیکرد..به گلها نگا میکرد.
دست میکشید اونا رو سوا میکرد.
باغ شد امید باغبون.
تمام اتاق شازده خانم پر شد از گلای باغبون.هر روز و هر شب..هر وقت و بی وقت.
وقتی صورت خندون شازده خانم رو میدید که بهش نگاه میکنه دیگه از خدا هیچی نمیخواست.
ـــ باغبون؟
صداش رو که شنید..دوباره دلش لرزید. جواب داد:
ـــ بگو شازده خانم؟
ـــ میدونی باغبون برای من یه عالمه گل آوردی..گلهای قشنگ و رنگارنگ.من همشون رو دوست دارم. بوشون میکنم..میبوسمشون..میبینمشون..اما اون گلی که من داشتم شبیه هیچ کدوم از این گلها نبود.گل من بویی نداشت.
ـــ مگه میشه گل بو نداشته باشه شازده خانم؟
ـــ نمیدونم..اما گل من بویی نداشت.میدونی باغبون دوست دارم یه روز به مرگم هم که مونده یه بار دیگه یه گلی مثل گل خودم داشته باشم.این تنها آرزوی منه..تنها آرزوم.
باغبون وقتی به باغش برگشت کنار کلبش نشست و به باغ نگاه کرد. باغ؟ کدوم باغ؟ دیگه گلی نمونده بود..تمام گلا چیده شده بود..همه رو برده بود برای دختری که با یک نگاه عاشقش شده بود.
اون شازده خانم رو نمیخواست..میدونست که محاله!اما همین که شادیش رو میدید براش یه دنیا ارزش داشت.
ای کاش که میتونست تنها آرزوش رو براورده کنه.فردا تولد شازده خانمش بود و باغش بی گل.
آخه این چه گلی بود که توی باغ باغبون نبود؟
چه گلی بود که بو نداشت؟!
دیگه هیچی نداشت تا برای شازده خانم ببره..هیچی!
جز چند تا شاخه گل آفتابگردون. گل آفتابگردون؟!!
 آره !!!
خودشه !!
گل شازده خانم گل آفتابگردون بوده.
گلی که تابحال باغبون براش نبرده بود..
گلی که بوی خاصی نداشت..
گلی که تنها گل باقیمانده باغ بود.
مهتاب میدرخشید..
تا صبح وقت زیادی نداشت..
دونه دونه شاخه ها رو چید..
دسته کرد و یکی یکیشون رو بوسید.
کنار شاخه ها نشست و به شازده خانمش فکر کرد..
تمام احساسش رو فدای یک نگاهش میکرد..
حاضر بود تمام جونشم بده همونطور که باغش رو داده بود تا شازده خانم هر روز لبش بخنده.به یاد آخرین لحظه دیدارشون افتاد..
ــ باغبون داری میری؟
ـــ آره شازده خانم دارم میرم..اما قول میدم فردا بازم بیام.
ـــ تو که گفتی گلای باغ تموم شده.
ـــ بلاخره یه شاخه گل پیدا میشه که جواز ورودم به قصر بشه.
ـــ باغبون؟
ـــ جانم شازده خانم؟.
شازده خانم مستقیم تو چشاش نگاه کرده بود و گفته بود:
ـــ نمیخوای بهم چیزی بگی؟
ـــ نه!چیزی برا گفتن ندارم.
ـــ مطمعنی که نمیخوای چیزی بگی؟
ـــ آره..هیچی.
ـــ اما من یه چیزی برا گفتن دارم.« دوست دارم باغبون...خیلی هم دوست دارم.»»
باغبون تمام راه رو اشک ریخته بود و خودش رو سرزنش کرده بود که چرا به شازده خانم نگفته: «اگه تو دوسم داری.. من خیلی وقته که عاشقتم شازده خانم.»»
اما فردا حتما بهش میگفت با یه هدیه..آرزوی شازده خانم: گلای آفتابگردون!.
خورشید طلوع کرد و جاده مردی را دید با دسته ای از گلهای آفتابگردون که به دیدار تنها شازده خانمش میرفت.
گام به گام..لحظه به لحظه...ساعت به ساعت...
وقتی از دروازه رد شد تو دلش گفت این آخرین گلای منه!فردا چه طور بیام؟!
شاخه ها رو پشتش قایم کرد و آروم به در ضربه زد.
منتظر شنیدن زیباترین صدای دنیاش...
شازده خانمش..
دیگه امروز بهش میگفت که چه قدر دوستش داره و میخوادش! حتی اگه بهش میخندیدن هم براش مهم نبود.
هر چی منتظر شد صدایی نشنید...در رو باز کرد و داخل شد...میون اون همه گل شازده خانم چشماش رو بسته بود و خوابیده بود.
روز تولد شازده خانم..روزی بود که دیگه باغبون چشماش رو ندید.
حتی نتونست بهش بگه دوست دارم.
حتی نتونست شاخه هایی رو که پشتش قایم کرده بود به شازده نشون بده.
بهش بگه: عاشقتم شازده خانم..
دیدی آرزوت رو برآورده کردم؟
دیدی بلاخره یه بار دیگه گلت رو دیدی. اون روز گفتم گلت دیگه دیگه زنده نمیشه..یادته؟
اما امروز میگم تو رو خدا...جان تمام این گلها..برا یه لحظه هم که شده چشمات رو باز کن و گلت رو ببین.
*(( تمام ارزش گلای من تو به بهانشون بود..بهانه ای برای دیدن هر روز تو..و این آخرین بهانه من برای دیدار تو....گلهای خودت.))*
 باغبون گلهارو رو سینه شازده خانم گذاشت..خم شد و بوسیدش و برای آخرین بار دست رو موهاش کشید.
دیگه از اون روز کسی باغبون رو ندید اما میگن هر جایی که مزرعه آفتابگردون داره حتما باغبون از اونجا گذر کرده و فریاد زده:«« شازده خانم..ای کاش میدونستی که چقدر عاشقتم..من..یه باغبون بی چیزی و بی کس.»»
اینم از قصه ما...........نمیدونم چند نفرتون تا آخر خوندینش؟
اما به حرمت سرزمین گلهای یاس قسمتون میدم که هیچگاه حرمت عشق رو نریزید و به تمام بهانه های دیدارتون بها بدید.
ارزش گلای منم به همینه:بهانه ای برای دیدار و یا گفتن چیزی که باغبان نگفت.
       (( آرزومند به اوج رسیدن آرزوهایتان............*یاس سفید* ))

               
 
                        

فقط سلام...

                                              * چه قدر آغاز زیباست*

 همین الان شنیدم...
 وای نمیدونید چه قدر خوشال شدم.باورم نمیشه که سرزمینم برگشته!
 یه عالمه هیجان زده هستم...
دلم نیمد حالا که بعد از مدتها سرزمینم باز شده تو اولین روزش مطلب نداده بزارم و برم.
گفتم بذار اولین لحظه ای که شنیدم بلاگ باز شده یه سلامی کنم تا مطلب جدید بعدی.
با تمام صمیمیت یک دوست به همه بلاگ اسکاییهای عزیز (به قول خودم بچه های دهکده آسمونی)تبریک میگم.
میدونید این اولین باری بود که هممون همدرد هم بودیم. هممون یه چیز واحد رو از دست داده بودیم..سرزمینمون رو.
و حالا باز هم برای اولین باره که هممون همدل و خوشحال هستیم.
 آرزو میکنم دلای کوچیکتون که میدونم به اندازه وسعت تمام آسمون برای عشق جا داره همیشه شاد باشه و سبز...
بازم به همتون تبریک میگم.
 الان خیلی کار دارم..
مطلب جدیدم رو به زودی میدم.
دروازه های سرزمین یاسها دوباره گشوده شد تا شاهد آغازی دگر باشد.
پاینده بمانید و سربلند.
 « گفت لیلی را خلیفه کان تویی  
                                        کز تو مجنون شد پریشان و غوی

           از دگــــر خوبان تو افزون نیســــــتی 
                                                     گفت خاموش تو مجنون نیستی »

 ***آرزومنــــــــــــــد به اوج رسیــــــــــدن آرزوهایــــــــــــــــتان...یاس سفید***