* و من یعنی همان که در تو زنده است! *
با تو میشد روزها بی خستگی
دستها را سایبان یاس کرد
با تو میشــد لابلای یاســها
مهربانی را کمی احساس کرد
با تو میشد مثل یک حس مدام
روی برگی از شقایق راه رفت
با تو میشد مثل یک پیوستگی
در سکوتی محض بی همراه رفت
حرفهایم بغضهایم بی دریغ
با تو میشد سبز همپای درخت
با تو میشد دست سیبی را فشرد
حزن را انداخت بالای درخت
با تو میشد اشکها را باد داد
غصه ها را ریخت بر روی زمین
با تو میشد بیهوا فریاد زد:
آی خیلی دوستت دارم همین!
با تو میشد دست باران را گرفت
در هوایی تازه تر پرواز کرد
روزن یک حس نامحدود را
رو به سمت دوستیها باز کرد.
« آرزومند به اوج رسیدن آرزوهایتان(*) یاس سفید »
ــ حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت:
این سیب را بخور.
حوا درسش را از خداوند آموخته بود..پس امتناع کرد.
مار اصرار کرد:این سیب را بخور تا برای شوهرت زیباتر بشوی.
حوا پاسخ داد:نیازی ندارم.او که جز من کسی را ندارد.
مار خندید:البته که دارد!
حوا باور نمیکرد.مار اورا به بالای یک تپه برد...به کنار چاهی!
سپس گفت:معشوقه آدم آن پایین است.آدم او را درآنجا مخفی
کرده است...نگاه کن.
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید.
و سپس سیبی را که مار به او پیشنهاد کرده بود..خورد.