مثل دانه بودن ...

* همه محبتت را نثار دوست کن .. اما همه اطمینانت را به پای او نریز *

مولا علی « ع »

حرفی از نا گفته ها :

میگن وقتی از خدا یه چیز خیلی بزرگ میخوای اون رو قسم بده به لحظه ای که یه جوونه

سر از خاک بیرون میاره.

میبینی چه خوشگله ؟! یه دونه اون پایین پایینا تو یه جای سرد و تاریک واسه خودش

وجودیت میبخشه و سر از دل حقیقتش میکشه بیرون. بعدش آروم آروم میاد بالا و بالا و بالاتر.

میدونی؟ قشنگیش به همینه که چه طور از لابلای اون همه خاک و کلوخ خودش و هل میده بالا.

مگه این بالا چه خبره؟

من میگم حتما خبرای خوشگلی هست که یه دونه با وجود این همه کوچیکی که شاید بین

تموم مخلوقات گم شده باشه برا خودش تو یه گوشه دنیا این همه زور میزنه تا برسه به بالا.

سر از خاک که در میاره میگه : آخیش .. بالاخره رسیدم!

میرسه بالا و لبخند میزنه .. آروم آروم قد میکشه .. سبز میشه .. بزرگ میشه. برای چی؟

شاید برای زیبایی لبخند خدا .. شاید برای سبزی دل خودش

شاید برای لونه پروانه ها و شاید برای یه روز

روزی که یه آدمی رد بشه و ازش یه همچین عکسی بگیره

شاید یکی مثل تو .. شاید یکی مثل من

اینطوری با همین عکس ساده و سبز و قشنگ میتونه یه عمر جاودانه باشه حتی اگه آذوقه

شته ها و کفشدوزکای دشت بشه. میتونه ... نمیتونه؟

میدونی؟ زندگی یعنی همین . یعنی دونه .. یعنی جوونه زدن .. یعنی معنی گرفتن.

آخرش یعنی همین .. هدفشم یعنی همین.

یعنی جاودانه بودن .. جاودانه شدن.

تو میتونی .. من چی؟ فکر میکنی منم بتونم؟

« آفرینش همان برگ درخت کوچه توست که در دست باد بر آب افتاد »

 

وفا ...

                * از قدیم قدیما گفتن شاید کسی رو که یه روزی با تو خندیده از یاد ببری                                             

اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته فراموش نخواهی کرد

هرگز

راست میگن؟ *

حرفی از ناگفته ها :

یه دختری بود چشم نداشت

نمیدونست رنگ گلا چه رنگیه؟

آسمون ابری ظهر چه ریختیه؟

این دختره نمیدونست سبزه ها چه شکلین؟ پرنده ها پروانه ها؟

نمیدونست آبی آب یعنی چی چی؟ سبزی برگ یعنی چه رنگ؟

قزمز و زرد و صورتی؟ طوسی بنفش آلبالویی؟

نمیدونست رنگ یعنی چی؟ اصلا دنیا چه شکلیه؟ چه فرمیه؟ چه رنگیه؟

فقط سیاه ... همش سیاه!

همگی از دور اون رفته بودن جز یه نفر .. یک پسری!

نمیدونست که اون کیه  رنگ چشاش چه رنگیه؟

که صبح تا شب که شب تا صبح کنار اون میمونه و هر چی بخواد میده

به اون. کسی که دوسش داره  و عاشقشه. به یادشه .. پا به پاشه.

دست روی گونش میکشه .. شونه به موهاش میکشه.

پای حرفاش میشینه .. با خنده هاش میخنده با گریه هاش میگریه

نفس نفس غزل غزل کنار اون میمونه میشینه و میخوابه

یه روزی این دختره تنگ غروب نشست به زیر آسمون

سرش پایین دستاش بالا دعا میکرد روی خدا

که ای خدا چشمی میخوام به من بده نوری میخوام دریغ نکن

دلم میخواد ببینم یک دل سیر نگا کنم ببینم

پسره از پشت ایوون بلند شنید صدای دختره

هیچی نگفت آرومکی برای اون دعا کرد

...

یه روزی اون دختره بیدار شد

نگا به آسمون کرد !!!

نگا به آسمون کرد؟!؟

اون دختره میدیدش .. آره چشماش میدیدش

نگاه به سبزه ها کرد نظر به پرچینا کرد

رنگ گلا رو بویید آبی آب رو چشید

همه جا قدم میزد میدوید جیغ میزد و بالا پایین میپرید

پس اون کجاست اون پسره؟

رفت تو خونه .. پسره نشسته بود کنج اتاق

صدای اون گوش میکرد خنده به روش میکرد

دختره نگاش کرد

پسره چشمی نداشت مثل خودش کور بود

پس برا این این همه مدت پیش اون مونده بود

همه زندگی رو به پاش ریخته بود

چون اون خودش چشم نداشت پس میدونست چی میکشه!

یه روز گذشت .. دو روز گذشت .. سه روز و یک هفته گذشت

دختره طاقتش طاق شد

نمیتونست با کسی زندگی کنه که کور باشه

آخه حالا چشم داشت دنیایی از نور داشت

بارش و بست و به پسره گفت میخوام برم نمیتونم بمونم

سخته برام اذیتم خواهش نکن نمیتونم بمونم

پسره هیچی نگفت

دختری با چمدون قدم قدم رفت که برفت

پسره بالای ایوون رو به خروج دختره

گفتش : برو ای مهربون ای بی وفا

فقط مواظب چشمام باش

آخه میدونی با یه دنیا عشق دادمشون بهت

با یه عالمه آرزو با یه سبد وفا دادمشون بهت

(( نمیدونم چرا این داستان رو نوشتم شاید دلم میخواست یه جوری بگم

شاید وقتی  به کسی پشت میکنی ندونی که زندگی گذشته و آیندت رو مدیون

اون بودی یا شاید تنها اون باشه که بتونه تورو به آرزوهات برسونه نه؟ ))

* ... نقطه سر خط

میدونی؟

میدونم خیلی وقته ننوشتم

نه که نبودما نه

بودم خوبم بودم

اما خوب یه جورایی نشد دیگه

به بزرگی خودتون ببخشید این یه دونه یاس سفید باقی مونده

از دوران یاسها رو

میدونی؟

منتظرم باش

میخوام دوباره بنویسم

پس به امید اون دوباره

یا علی ...