*پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است*
امشب وقتی می خواستم از هوای پاک تهران(که همه میدونن چه هوای پاکیه!!!)کمی استقاده
مفید کنم..رفتم سراغ پنجره وقیژژژژ بازش کردم.۱۰دقیقه ای نگذشته بودکه یه کلاغ اومد نشست کنار پنجره..اول ترسیدم اما بعد نشستم ونگاش کردم.
اول با خودم گفتم شانس ماروباش همروبرق می گیره مارو...آخه یه چلچله ای قناری ای مرغ عشقی! اما یکم که نگاش کردم دلم براش سوخت.شاید به خاطرکلاغ بودنش...؟!شاید اگه یه
گنجشک بشینه لب ایوون ونگات کنه دونه که بهش میدی هیچ..کلی هم قربون صدقش میری
ولی وای به روزی که این کلاغ بدبخت دست به این چنین بی حرمتی بزرگی بزنه!یه جوری می
یفتی به جونش که نگوونپرس!حالا یا با جاروای..یابا لنگه دمپایی ای..یامتکایی..ای وای من!!!
حالااگه این کلاغ بدبخت راهش به کوچه پس کوچهای شهر بیفته که واویلاست..یاتودود خفه میشه یابچه ها با سنگ تیکه و پارش میکنن!
بیچاره اخه مگه جه گناهی کرده که کلاغ شده؟همونی که تورو افریده این کلاغم خلق کرده...
منم حس کلاغ دوستیم گت کردودور از چشم همگان حسابی ازش پذیرایی کردم.کلاغ شدنم
عالمی داره ها!خودت رو یه دقه بذارجاش...!زود باش...
ببین چه حسی داشتی اگه یه کلاغ بودی؟ آره یه کلاغ!مگه کلاغ چشه؟