شکوفه گیلاس ...

* گاهی تمام تار و پودم تنهایی میشود و بس *

تنهایی و باز هم تنهایی

حرفی از ناگفته ها :

و برف

تنها برف

حقیقت قلب سرد زمستان بود

و برف

تنها برف

کشاننده بار تمامی تنهاییهایم بود

آن زمان که عبورت را نه تنها من

که تمامی نبض قندیلها باور کردند

و برف

تنها برف

برایم هرکجا باشم بوی تورا میدهد

باشد که خاطره ای باشد

از لحظه های باهم بودن

و بستری برای جوانه ی شکوفه گیلاس

« از قلبم تقدیم به تو »

که تمامی باورم هستی از اوج

پرستو

عادت پروانگی ...

* گاهی فکر می کنم رویاهایم را *

بیشتر از احساس حقیقت آن دوست دارم

گاهی از رسیدن می ترسم از تمام شدن این انتظار

حرفی از ناگفته ها:

و بعد از رفتنت ...!

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی

تورا با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای 

در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:

« دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی

ومن تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تورا در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم »

همین بود آخرین حرفت !!

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشمهایم را

به روی اشکی از جنس غروبه ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی؟!

نمی دانم چرا رفتی؟!

نمیدانم چرا ؟ شاید خطا کردم

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

نمیدانم کجا ؟ تا کی ؟ برای چه ؟

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره

با مهربانی دانه برمی داشت

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد

که من بی تو

تمام هستی ام از دست خواهد رفت

کسی حس کرد

که من بی تو

هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

ومن بی آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام

برگرد!

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:

« تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم »

و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمیدانم چرا؟!

شاید به رسم عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت

دعا کردم.

« غصه های بزرگ همیشه برای آدمهای بزرگن »

ایمان میخواهد و صبر

شناخت ...

* حقیقت این است *

که تو آن چیزی که میگویی نیستی

بلکه تنها آن کاری که میکنی تورا تعریف میکند

حرفی از ناگفته ها :

از قدیم گفتن هرکه بامش بیش ... برفش بیشتر

یعنی هر چیزی یا هر کسی که باشی به اندازه همون تو زندگی

مسوولیت داری .. یعنی تو مسوولی .. چه دربرابر خودت وچه در

برابر قانون زندگی. تو زندگی نقطه های کور زیاده .. بیراهه و کجراهه

هم زیاده. اگه یه مسافر شناختی از راه و راهدار نداشته باشه فکر

میکنم نتونه تا انتها ادامه بده.

و شناخت اصل بقاست.

تا حالا به چشمات تو آیینه نگاه کردی؟ از اون نگاهای عمیق که ببینی

واقعا رنگ چشمات چه رنگیه؟ تا حالا شده با سرانگشتات مسیر عبور

رگ رو تو دستات دنبال کنی؟ تا حالا شده خطوط کف دستت رو اونطور

که هستن لمس کنی؟ اصلا تا حالا شده به خودت فکر کنی؟

نه از اون فکرا که امروز چی کار کنم؟ کجا برم؟ ... از اون فکرا که واقعا

کی هستم؟ امروز صبح هم فرصت زندگی بهم داده شده .. چرا؟ آیا باید

کاری کنم که باید بکنم؟ که اونی که اون بالاست منتظره انجام بدم؟ آیا

برا همینه که هنوز مسوولیتم تو این دنیا تموم نشده؟ نمیدونم!

روزهامون داره میگذره بی آنکه معنای واقعیش

 رو درک کرده باشیم

شاید دلم بخواد یه طور دیگه شناخت رو معنی کنم .. یه طوری که تا

حالا تو زندگی دنبالش نرفتم .. از گام اول!

شناخت چند بخشه؟ صداهاش رو بکش ... ش ش ن ا ...!

« ادامه هر چیز زیباست »

این باور من است