*قصه های قشنگ همیشه تو ذهنها زنده میمونند*
یکی بود یکی نبود زیر این چرخ کبود یه جنگلی بود سبز سبز با یه عالمه درخت و یه رودخونه
هر روز یه هیزمشکن راه میفتادو میرفت به سراغ شاخ و برگهای پیر صدای تبرش برای همه
آشنا و دوستداشتنی بود چون اون درختهایی رو میانداخت که برای جنگل اضافی و مضر بود.
یه روزی از این روزا شکارچی صدایی شنید از پشت سر.برگشت..شیر بود.قبلا هم اون رو
دیده بود.همیشه آروم از کنار هم رد میشدند با یک نگاه عمیق.
اما اون روز شیر اون شیر سابق نبود.خشم سرتاپایش را گرفته بود.مغرورتر از همیشه..
عصبانیت و سردی در صورتش فریاد میزد.هیزمشکن هیچ نگفت.شیر غرید و غرید.باز هم
هیزمشکن آرام اورا نگریست.سعی کرد که آرامش کند اما نتوانست.شیر هر لحظه با خشم
بیشتری به سمت او گام برمیداشت.ناگهان جهشی کرد به سمت او..سرد و بی احساس
گویی هیچگاه این تبر به دست آشنا را ندیده است..غریبه غریب.
هیزمشکن از جهش شیر بر زمین خورد.تبرش بر صورت شیر اصابت کرد و ...
یکی بود یکی نبود یه شیری بود با یه زخم تازه روی صورتش.شیر رفت.هیزمشکن تنهاتر از
تنها به کلبه اش بازگشت در حالی که در تمامی مسیر چشمش به تیغه براق تبر بود.به فکر
شیر شبها را سپری میکرد و با یادش روزها راهی جنگل میشد.زمانی گذشت...
یکی بود یکی نبود یه روزی بود از این روزا.هیزمشکن تشنه بر لب آب رفت.عکسی آشنا.شیر
در آن سمت رودخانه بود و هیزمشکن در سمتی دگر.لبخند بر روی صورتش نشست اما شیر
فقط او را نگریست.هیزمشکن کوتاه نیامد از میان آب گذر کرد تا به شیر رسید.
ـــ«چه قدر دیر آمدی..خوشحالم جای زخمت دیگر وجود ندارد..باز هم زیبایی»
ـــ«ای هیزمشکن زخمی که بر صورتم نهادی رفت که رفت اما زخمی که دراین جا گذاشتی
برای همیشه باقی خواهد ماند»
وسپس بر قلبش دست نهاد و رفت.هیزمشکن باز هم با جامه ای خیس به سمت دیگر رودخانه
حرکت کرد بی آنکه بداند دو چشم مغرور در پشت سبزه ها اورا عاشقانّه مینگرد و با صدای
بیصدایی فریاد برمیاورد که:«نرو..بمان ای هیزمشکن.»
هیزمشکن رفت.دیگر بانگ ضربه های تبرش را کسی نشنید.شاید که از آن جنگل رفت که رفت.
افسانه ها میگویند که او همان شب تبرش را شکست و بعد از شکستن تبرش وقتی که قطره
اشکش بر روی خون شیر چکید خود نیز به شیر دیگری تبدیل شد.ماده شیری که هرروز بر لب
رودخانه میرفت وبر آن سو نگاهی میکرد و بازمیگشت.شیر نر وقتی که او میرفت از پشت
درختها بیرون میامد و از دور او را مینگریست.
او فکرش را هم نمیکرد که به جز هیزمشکن بتواند عاشق موجودی دیگر شود و حال...
انتهای قصه مکتوب نشده اما ای کاش که شیر میدانست زخمی که بر صورتش نشست
ناخواسته و بنا بر خشم خودش بود.ای کاش که میدانست هیزمشکن ترسیده بود از فریادش
خشمش و سردیش.رودخانه ای که مرزی است میان دو عشق.دو دیار نابرابر...
((زخم دل را مرحم گذارید تا هیچگاه احساس نکنید که زخمی از عزیزترینتان بر دل دارید))
ای کاش کسی بود تا به شیر میگفت این شیر ماده که عاشقانه انتظار دیدارش را میکشی
همان هیزمشکنی است که روزی دوستش میداشتی...