تغییر ...

* آرامش خالصترین نعمت الهی است *

حرفی از ناگفته ها :

پروردگارا

به من آرامش ده

تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم

دلیری ده

تا تغییر دهم آنچه را که میتوانم تغییر دهم

بینش ده

تا تفاوت این دو را بدانم

و مرا فهم ده

تا متوقع نباشم که دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند

پروردگارا

یاری ام کن و تنهایم مگذار

 

« مرا یک شب تحمل کن ... مرا یک شب تحمل کن »

که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا میکنم هرشب

کلمه ...

* زندگی همه آن چیزی است که بدست میاوری *

حرفی از دلم :

حقیقت بوی شیرین یاس میداد

وقتی که چشمانم را گشودم و بر چشمان گرمت خیره ماندم.

دنیای من سردتر از آن بود که میپنداشتم

اما روزها رفتند تا نور بخشند گرما دهند و تمامی آنچه نامش خوبیست.

ــ خورشید آرام گفت: یاس من بخند.

آرام خندیدم و نمیدانم داغی جاری بر گونه هایم نامش چه بود؟ چرا؟

خورشید نزدیکتر آمد ... آنقدر نزدیک که چشمانش را دیدم!

ــ گفتم: کلمات را گم کرده ام!

ــ گفت: برای گفتن حرفهایت نیازی به کلمه نیست. چشمانت فریادمیزنند

 کلمات تنها کامل کننده احساس توست زیبای من.

لبخند زدم و کلمه پیدا شد!!!

ــ گفتم: نزدیکتر بیا ... یاسها را از سوختن باکی نیست. از تو سوختن هم

لیاقتی شگرف میخواهد که من خواهان آنم.

نزدیکتر که آمد گفت: میپندارم خود نیز از اصل خود رها شوم. اما چه

کنم که دیگر میخواهم از آن تو باشم.میتوانم؟

نزدیکتر که آمد آرام بر گوشش خواندم : دوستت دارم ... کلمه!

و او آرام نجوا کرد : نه بیش از من ...!

آسمان لرزید ... خدا خندید ... و چیزی مثال نیلوفر پیچید!

و دیگر نه من یاس بودم و نه او خورشید ...!

«« صمیمانه از تمامی خوبیهایت ممنونم خوب من »»

 

« آرامش حضور پاک لحظه هاست .. بیابش تا سفر نکرده »

خواهان پاکیها باش

فرصت ...

* عاشقم ... عاشق هرچه نام توست بر آن *

داستان یک خیابان :

بهش گفتم: نگاش کن ...

گفت: خوشمزه ست نه؟

گفتم: بستنی رو نمیگم ... اون دوتا چشم سیاه رو میگم ... ببین.

نگاهی به پسرک که خیره نگام میکرد انداخت و گفت: آشناس؟

گفتم: نه .. نمیدونم!!

خندید و گفت: پس چرا اینجوری نگات میکنه؟

گفتم: نمیدونم؟!!!

زد به شونم و گفت: شاید بستنی میخواد.

گفتم: اما من که بستنی ندارم .. تو داری!

گفت: خوب تو برام خریدی!

راست میگفت من براش خریده بودم خریدن بستنی تو یه روز سرد برای

یه دوست باید فکر احمقانه ای باشه اما خودش خواسته بود.

وقتی بستنی رنگی رو که بوی توت فرنگی میداد دادم دست پسرک

آروم بهم گفت: توهم نفهمیدی من چی میخوام.؟

گفتم: اشکال نداره ... ایندفعه چیزی رو بخواه که من میخوام .. خوبه؟

بستنی رو از دستم گرفت و گفت: ممنونم اما من چیز دیگه ای میخواستم.

وقتی بستنی رو انداخت تو جوب کنار خیابون ..اولین بستنی افتاده تو جوب

نبود ... شاید هفتمی یا هشتمی بود

نگاش کردم ... نگام کرد!!

گفتم: اگه بستنی نمیخواستی پس چرا بهم نگفتی؟ تو بستنی دوست نداری؟

گفت: من که گفتم بستنی نمیخوام.

گفتم: پس چی میخوای؟

اومد جلو .. با چشمای سیاه و کوچولوش دوباره نگام کرد و گفت: هیچی!

گفتم: اما یه چیزی میخواستی .. یه کوچولو فکر کن.

گفت: برام یه شیرکاکائو میخری .. سردمه.

انگار یکی با یه پتک زد تو سرم .. باید خیلی احمق بوده باشم که ...!

وقتی لیوان داغ شیرکاکائو رو دادم دستش اینبار بدون تشکر دوید و رفت.

یکی گفت: برا منم یه شیرکاکائو میخری؟

گفتم: تو که همین الان بستنیت تموم شد .. زود باش بریم دیر شده.

گفت: خسیس.

داشتم اون دوتا چشم کوچولو رو فراموش میکردم که سر پیچ خیابون دیدم

زانو زده و یه پیرزن چادر سیاه و پیر داره جرعه جرعه شیرکاکائوی داغ رو سر

میکشه .. کاش یه عکسم از اون صحنه مینداختم!

چطور میشه یه بچه اینقدر عاشق باشه .. آره این یعنی عشق!

مگه عشق چیه؟ چه شکلیه؟

چرا فکر میکنیم این فقط خودمون هستیم که عاشقیم؟!

یه وقتا از خودم خجالت میکشم دیگه نه میتونم بستنی لیس بزنم نه یه

لیوان شیرکاکائوی داغ ...!

چقدر بیرحمم که یه شیرکاکائوی دیگه برا پسرک نخریدم ... نه؟

اصلا چرا این داستان رو نوشتم اینجا ؟ چرا؟!

«« فرصتها همه زود دیر میشوند ... افسوس! »»