*زندگی بازی میکنددرعرصه گیتی امابدان این تویی که بازیکنی نه او*
*تو همان کودک دیروزی و نام فردایی دگر*
سالها پیش..در همین زمین خاکی..دوموجود..
نفس میکشیدند..درزیراین آسمان نیلی.دوانسان..ازدو جنس متفاوت.یکی به نام زن و
دیگری مردنام.روزها گذشتند..تنهایی..خلاء.شبی آرام..ستاره هادرخواب.رودرروی هم..زندگی..عشق..احساس.دست دردست هم دادند..به قدرت پروردگارشان..
عشق وجودیشان وایمان آسمانیشان نطفه ای شکل گرفت که خداوندروح خودرا درآن
دمید..آرام و آهسته.وجودی دیگر ازآن دوساخته شد.آن دوخوشحال بودند.حسی تازه.
وجودی درزن زندگی میکردکه بایدبعداز زمانی معین پابه عرصه هستی میگذاشت.نه ماه
نه روز ونه ساعت!قلبش تپیدوتپید.اندامش شکل گرفت وآن روزرسید.
مردخندیدوقتی که خورشید مثل هرروز ازمشرق سربرآورد.زن درد رابه جان میخرید.چقدر
سخت است.دستان مرد بانگرانی موهایش رانوازش میکرد درآن هنگام که رگه های اشک
ازچشمان زن به سمت گونه هایش روانه بودند.خداوند آنهارا مینگریست.وبازهم انتظار!
سکوت آن صبح روشن را صدایی غریب در خودشکست..آهنگی که درسرتاسر محیط
پیچید.چقدر زیباست!هیجان انگیز!دوست داشتنی!کودک میگریست اماآن دو میخندیدند.
آیا خوشحال بودندازاینکه نامشان تغییرکرده بود؟بایدبه خودافتخارمیکردند.باید اورا دوست
میداشتندودستانش رامیبوسیدند چرا که او..این موجودکوچک که ضربان قلبش آنقدرتند
میزدکه حتی خداهم نوایش رامیشنید تنهاکسی بودکه باعث شدنام زن ومرد به دونام
دیگرتبدیل شود.دونامی که تااین زمان هنوزهم مقدسندوقابل ستایش.مادرنخستین بود
وپدر نخستینی دیگر.تو هم باید آن دورا عاشقانه دوست بداری.زنده ای..دراین دنیا...!
دیگر ظهرشده بود..کودک خنده هایش را نگاهش را ونفسهایش رابه روی آن دومیپاشید.
چقدر شگفت انگیزاست روندتکامل!
مادر اورا درآغوش داشت.مادر..نامی که نشانه عظمت اوست.شانه به شانه اش پدرزانو
زده برخاک..اورامیبوئید..به خودمغرور..چراکه آنهاازآن او بودندواوازآن آنها.
کودک قدکشید..تکاملی دیگر.به راه خودرفت چرا که اندیشید دیگراز آن خود است.صدایی
در گوشش پیچید:تنهایشان مگذار..بازگرد.امااو ادامه داد...چراکه باورداشت که آنها دیگر
اورا نخواهند بوسید..اشتباه!اگر آنهااز تودورند تو خودرا به آنها نزدیک بگردان..به آنها بیاموز
که دوست داشتن چه زیباست.اگر توانستی..پس مردمیدانی.
زمان...مهم حمل کردن باره یک نام نیست..مهم بودن است. اصالت رادرخود ببین...
چه اهمیت دارددرکوله بارت به نام پدرشناخته شوی ویامادر..اصل آن است باشی.پدرها
میگریزند..مادرها خاموشندواما کودکان دیگر هیچ احساسی ندارندکه برپای این دوبریزند.
دلیل این روندچیست؟باید بدانی که محبت چیزدیگری است.از آن روزهزاران سال
میگذرد..حال باید بپابرخاست.به آنها بگوکه دوستشان داری اگرچه شایدنامت را دیگربر
زبان نمیرانند امایک اصل راهمیشه به خاطرداشته باش که نام تو هنوز هم درقلب آن دو
حکاکی شده است..دوستت دارند دوستشان بدار.مطمئن باش که میخواهندبرای باری
دیگرآغاز کنند..اماچگونه نمیدانند؟به راستی گفتن دوستت دارم تابدین حدسخت است؟!
تومردامروزی..زن حال..اما فردایی هم رقم خواهدخوردکه کودکت نامت راباافتخار برزبان
براند..شروع کن.هنوز وقت داری..گرچه ممکن است زخمی باشی یاناامید اما میدانم و
میدانی که میتوانی...آن مردراببین پدرتوست ومادرت آنجاست!دیدی؟پس پیش رو...
نمیتوانی از این حقیقت بگریزی که هنوز هم دوستشان داری.
محبت..واژه هارا خود معنا ببخش..کسی به نام:مادر ونامی به اسم:پدر وتو هنوز همان
کودک آن صبح روشنی..به یادبیاور...
موفق باشی