قصه جزیره و عشق...!....ادامه داستان...

                             *بدان که ردپای نگاهت همیشه خواهد ماند*
وحال ادامه داستان...
اما..اما درآن هنگام که عشق رهسپاردریا بود عقل به فریادش رسید:دراین صورت تو خود
راهم خواهی کشت!
عشق پرسید:آیا ارزشش را ندارد؟حداقل پیش آنکه دوستش دارم میمانم..نه در این مکان
غریب.این جزیره مرا شاید که دوست نداشته باشد!
عقل دستش را برروی دستان گرم عشق قرار دادوگفت:این راتوباید ازخودبپرسی.معشوق
تومرد..همانکه دانسته و ندانسته به آن دل بسته بودی.همانکه میدانستی میمیرد اماباز
هم در در کنارش ماندی.
غرور آمد:ای عقل به خاطرداشته باش که او عشق است.او پر عظمتترین کاردنیا راکرد.ماند
تااو بداندکه تا لحظه مرگ دوستش دارد..پس به خود افتخارکن ای عشق.
محبت دستی بر موهای عشق کشیدو گفت:ای عشق؟تو هنوزهم عاشقی!اما دیگر نه
عاشق آن جزیره!عاشق چیزدیگری شده ای که خودنیز از ابتدا میدانستی..اما هنوز باور
نکرده ای.به اعماق قلبت بنگر..خواهی فهمید!
عشق پرسید:آیا میتوانم عاشق این جزیره زیباوپرعظمت باشم؟هر چه باشد آن یکی هم
درابتدا برایم غریبه بود!
تردید گقت:از من مپرس نمیدانم.
ایمان فریاد زد:نترس و محکم باش.
غم آهی کشید:تو هنوزهم نمیدانی که چه میکنی!این جزیره هم روزی به زیرآب خواهد
رفت.سرنوشتی غمناک..بازهم میخواهی قصه ای دیگررا تکرار کنی؟!
شادی خندید.رودرروی عشق قرارگرفت و بازهم خندید:به حرفهای غم گوش مده.بخند و 
راحت باش..ه..ه...
حماقت سری تکان دادو گفت:تو هنوزهم یک احمقی!از علم بپرس به تو میگوید.
عشق سرش را به سمت علم چرخاند.اوزیرکانه میخندید:حماقت راست میگوید..توهنوز
هم یک احمقی!!!تنها زمانی میتوانی این حماقت راازخود دورکنی که خود تصمیم بگیری
نه ما برای تو.اگر میخواهی بدانی که اینبار عاشق چه چیزباشی نباید لرزشهای قلب و
نگاهت بخواهد!بایدکه اینبار خود بخواهی.با تفکروتصمیمی قاطع..کمی بیندیش؟درست
است که این جزیره زیباتر بزرگتر وخالصتر ازآن یکی است اما به یادداشته باش که یک
جزیره همیشه یک یک جزیره است.محصور درآب..باخواستارانی زیاد..خواهانش فراوانند
زیرا که این جزیره تابه امروز هنوز عاشق نشده و نخواهدشد..هرگز!شایدکه روزی اوهم
به زیرآب رود..همانند دیگری!
خشم در چشمان عشق موج زد..دستش را به سینه علم کوبید وفریاد زد:هرگز!
هرگز!جزیره من اینبارنخواهدرفت..مگراینکه بداند دیگردوستش ندارم..برایم فرقی نمیکند
که اوعاشقم باشد یا که نه!مهم آن است که من میخواهمش..دوستش دارم و به
احترام وجودش زانومیزنم!من اجازه نمیدهم! اینبارهرگز.شنیدید؟هرگز.میماند..تا ابد هم
میماند..همینجا..باورش سخت است..اما خواهیددید که اوهم مرادوست خواهد داشت.
آن روز میرسد..نمیدانم کی؟اماخواهدرسید.
حال بروید!به هیچ کدامتان نیازندارم.شما چه میدانید که من چه میکشم؟مگر عاشقید؟
آن یکی رفت..خاطراتش هم رفتند..زیرا که دیگر جایی برای ماندنشان نبود!
 از تکه جزیره های پست و کوچک هم بیزارم.
چرا حسرت گذشته؟میخواهم بازهم زندگی کنمو به آینده بیندیشم.آیندهای که میتوانم
با جزیره زیبایم داشته باشم..من درهمینجا قسم یادمیکنم که اجازه نخواهم دادکه او به 
زیرآب رود..هرگز.حتی به قیمت نابودی خودم.واگرهم رفت میمانم در کنارش تاابد..حتی
اگراینبار زمان هم نباشد.خداوند این جزیره را به من هدیه داده بعداز آن همه سختی..
اینجارا..مکانی که سالهابه دنبالش بودم!امانتش را به او سالم بازخواهم داد.
اگرمیخواهید بامن ودرجزیره من بمانید پس سکوت پیشه کنیدو در عشق دخالت نکنید
زیرا که حال من میدانم چه کنم نه شما...
                                                            (منتظر بمان..باز هم ادامه دارد...)
«دوستان امیدوارم که در نوشته بعدی داستان را تمام کنم زیرا کسی هست که
 بیصبرانه انتظار اتمامش را میکشد..شایدکه عاشق خوداو باشد!اما باید منتظر بود.
هنوزقصه تمام نشده.به امیددیدار دوباره شما درسرزمین یاس سفید.امیدوار باشید.»
نظرات 17 + ارسال نظر
امیر جون جمعه 13 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 02:17 ب.ظ

سلام
نمی دونم این چند روزه هر چیزی رو که می خونم فکر می کنم همه دارن درباره سنگ دلی من می نویسن دیروز رفته بودم تو سایتی که فارسی نبود انجا هم یه جورای بود
فکر کنم زیاد حرف زدم موفق باشی خدا حافظ

سمسام جمعه 13 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 02:47 ب.ظ

عالی بود
راستی که خوب مینویسی دختر

م جمعه 13 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 05:25 ب.ظ

salam kaste nabashe har roz behtar az deroz movafagh bashe va peroz

ساشا جمعه 13 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 05:29 ب.ظ

هم او که در عشق اسطوره شد و ماند
امروز تکرار آن مظهر عشق را با عشقی دیگر می‌خواند
این که فقط احساس پایبند نبوده از ادمهای چه انتظاری میشه داشت
سبز خواهی ماند شازده خانوم

مسیح جمعه 13 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 06:50 ب.ظ http://aaddee.blogsky.com

سلام

قصه عشق من و تو ...

قصه عشق ما ...

قصه عشق ...

علم نمی تونه دشمن عشق باشه .

این حاملان علمن که گاهی صاحب اصلی عشق و علم رو فراموش می کنن و ...

اونا نه علم زیادی دارن و نه از عشق چیزی کی دونن .

آنچه که من می بینم او داند ... و ... آنچه که او می داند من می بینم ...

اینا حرفای یه عاشق و یه عالم در باره ی همدیگس .

خیلی زیبا نوشته ای .

اما دوست دارم أخرش هم عشق هم علم و هم تو سربلند باشید.

سربلند و ایرانی .

سلام شنبه 14 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 01:23 ق.ظ

زود باش ما مردیم قصه رو تموم کن

پرستو شنبه 14 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 08:43 ق.ظ http://parastou.blogsky.com

قصه ات با حاله!!!تمومش کن زود تر...
ولی عقل و عشق تا وقتی تو کار هم دخالت نکنن با هم مشکلی ندارن و جدا مکمل هم هستند!

مردتنها(نگاه) شنبه 14 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 09:57 ق.ظ http://shouka.blogsky.com

گمان نمی کنم این داستان را پایانی باشد

امید آنلاین - یک رویا یک خواب شنبه 14 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 10:23 ب.ظ http://omid-online.blogsky.com

حوصله نداشتم بخونم ... ولی قالبت ناز بود
بای

امیر جون یکشنبه 15 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 05:20 ب.ظ

این هم مثل بقیه قشنگ بود خیلی

آبی یکشنبه 15 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 06:01 ب.ظ http://www.abiii.com

فعلا نظری ندارم...مجبورم آفلاین بخونمش...شاد باشی...یا حق!

روزنگار یکشنبه 15 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 10:01 ب.ظ http://roozngar.blogsky.com

خیلی خیلی خیلی زیباااااااااااااااااااااااااااااااا بود...

فرهاد دوشنبه 16 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 01:28 ق.ظ http://farhadeshghi.blogsky.com

salam be parastoo kahnoome gol
man avalin bare miam to blogetoon
vaghean ke aliye makhsoosan man ke azdastanaye donbale dar khaili khosham miad chon adamo to entezar mizare
makhsoosan age hayajan dar bashe
az in be bad har moghe berooz kardi ye neda be man bede
bashe parastoo khanom age doost ham dashtii mano be khodet belink ke khaili mamnoon msiham
dige inke man taze varedam kami taghesmati to inja
khoshhal misham ba doostaye khoobi mesle shoma ashna sham
mamanoon va shab khosh
bahari bashi

الهام - بی نام سه‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 03:32 ب.ظ http://eligoli.blogsky.com/

سلام .
چه وبلاگ قشنگی ! D:
موفق و خوشال باشی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 04:34 ب.ظ

رضا سه‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 04:36 ب.ظ

سلام به پرستو خسته نباشی از کارهای قشنگت
واقعا همشون خوبن برات سلامتی ارزو می کنم

مهندس رحیم اقا پنج‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 12:53 ب.ظ

خوبه.................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد