فرصت ...

* عاشقم ... عاشق هرچه نام توست بر آن *

داستان یک خیابان :

بهش گفتم: نگاش کن ...

گفت: خوشمزه ست نه؟

گفتم: بستنی رو نمیگم ... اون دوتا چشم سیاه رو میگم ... ببین.

نگاهی به پسرک که خیره نگام میکرد انداخت و گفت: آشناس؟

گفتم: نه .. نمیدونم!!

خندید و گفت: پس چرا اینجوری نگات میکنه؟

گفتم: نمیدونم؟!!!

زد به شونم و گفت: شاید بستنی میخواد.

گفتم: اما من که بستنی ندارم .. تو داری!

گفت: خوب تو برام خریدی!

راست میگفت من براش خریده بودم خریدن بستنی تو یه روز سرد برای

یه دوست باید فکر احمقانه ای باشه اما خودش خواسته بود.

وقتی بستنی رنگی رو که بوی توت فرنگی میداد دادم دست پسرک

آروم بهم گفت: توهم نفهمیدی من چی میخوام.؟

گفتم: اشکال نداره ... ایندفعه چیزی رو بخواه که من میخوام .. خوبه؟

بستنی رو از دستم گرفت و گفت: ممنونم اما من چیز دیگه ای میخواستم.

وقتی بستنی رو انداخت تو جوب کنار خیابون ..اولین بستنی افتاده تو جوب

نبود ... شاید هفتمی یا هشتمی بود

نگاش کردم ... نگام کرد!!

گفتم: اگه بستنی نمیخواستی پس چرا بهم نگفتی؟ تو بستنی دوست نداری؟

گفت: من که گفتم بستنی نمیخوام.

گفتم: پس چی میخوای؟

اومد جلو .. با چشمای سیاه و کوچولوش دوباره نگام کرد و گفت: هیچی!

گفتم: اما یه چیزی میخواستی .. یه کوچولو فکر کن.

گفت: برام یه شیرکاکائو میخری .. سردمه.

انگار یکی با یه پتک زد تو سرم .. باید خیلی احمق بوده باشم که ...!

وقتی لیوان داغ شیرکاکائو رو دادم دستش اینبار بدون تشکر دوید و رفت.

یکی گفت: برا منم یه شیرکاکائو میخری؟

گفتم: تو که همین الان بستنیت تموم شد .. زود باش بریم دیر شده.

گفت: خسیس.

داشتم اون دوتا چشم کوچولو رو فراموش میکردم که سر پیچ خیابون دیدم

زانو زده و یه پیرزن چادر سیاه و پیر داره جرعه جرعه شیرکاکائوی داغ رو سر

میکشه .. کاش یه عکسم از اون صحنه مینداختم!

چطور میشه یه بچه اینقدر عاشق باشه .. آره این یعنی عشق!

مگه عشق چیه؟ چه شکلیه؟

چرا فکر میکنیم این فقط خودمون هستیم که عاشقیم؟!

یه وقتا از خودم خجالت میکشم دیگه نه میتونم بستنی لیس بزنم نه یه

لیوان شیرکاکائوی داغ ...!

چقدر بیرحمم که یه شیرکاکائوی دیگه برا پسرک نخریدم ... نه؟

اصلا چرا این داستان رو نوشتم اینجا ؟ چرا؟!

«« فرصتها همه زود دیر میشوند ... افسوس! »»

نظرات 54 + ارسال نظر
یحیی پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:50 ب.ظ http://roze-sahra.blogsky

سلام پرستو
به به قالب جدید مبارک!!!!!!!!!
امیدوارم همیشه موفق باشی
هیچ وقت محبت هاتو فراموش نمی کنم
دیگه چرا به شاگردت سر نمی زنی؟؟؟.... من اپ هستم.......و منتظر حضور گرمت
تا بعد

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:37 ب.ظ

عالی بودددددددددددددددددددددد
معرکه ای

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:52 ب.ظ

پانیذ چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:39 ب.ظ http://migooyam.blogsky.com

یاس عزیز اول ممنون که به من سر زدی( ولی هنوز نظر ندادی)
داستانت خیلی زیبا و روون بود
ولی معلومه که توام عاشقی یعنی لیاقت عشق رو داری چرا که ممکن بود اون پسرک از کسی همین تقاضارو بکنه و چیزی جز یک نگاه سرد و یا اخم یا یه برخورد شکننده نصیبش نشه
به هر حال قدر دل مهربونتو بدون که خیلیا ازش بی نصیبند

به امید داشتن همه چیزای خوب واسه ادمای مهربونو عاشق
منتظرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد