آشنایی آرام ...

( خواهشمندم اگر مطلب را میخوانید کامنت بگذارید .. مچکرم )
 
* تو .. همانی که خود می پنداری *

«« حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
    کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار 
 غبار غم برود حال خوش شود حافظ
       تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار »»

ــــ دخترک نگاهی به دستهایش انداخت ...
و نگاهی دیگر بر دخترک پیراهن پوش داخل اتومبیل .. با اینکه هنوز خیلی کوچک
بود اما تفاوت ها را بخوبی حس میکرد!
 
شاید من و تو و هزار هزار راننده غرق در دنیای خود این چیزها را نمیدیدند اما هم
 آن دخترک وصله پوش میدید و هم آن دخترک پیراهن پوش!!
دخترک نگاهی به دستهایش انداخت ... یک جعبه آدامس .. یک دسته فال رنگ
پریده حافظ و دیگر هیچ.
نگاهی بر دستان دخترک پیراهن پوش!! چه عروسک زیبایی .. از همانهایی که قرار
بود مامان برایم بخرد .. چه پیراهن سپیدی .. از همانها که شبها در خواب میبینم.
اما نه مادر هست تا بخرد نه دیگر رویاهایم!
به راستی چه قدرتی میتواند رویاهای شیرین کودکانه را از یک کودک بگیرد؟
خیلی وقت بود که میدانست دیگر رویاها در زندگی او جای ندارند.
این را محمود خان با سیلی محکمی به او آموخته بود .. همانی که هر روز او را برسر
این چهار راه قرار میداد تا زندگی باز هم برایش تلخ ورق بخورد!
همانی که بلند قد بود و از دید او یک آدم بدجنس اما یک حامی بزرگ در مقابل
آدمهای بدجنس تر از او .. همانی که مادرش را آنقدر زد تا مرد! پدرش بود؟ نه!!
با تمام کودکیش میدانست که پدرها اینقدر بد هم نیستند.
موهایش را از صورت کنار زد .. پیراهن وصله دارش را تکاند و آرام به اتومبیل نزدیک
شد .. بسته آدامسی را از جعبه بیرون کشید و به سمت دخترک هم سن و سال
خودش دراز کرد .. آدامس میخوای؟
ــ
خوشمزس؟
ــ
خیلی .. مزه لواشک میده!
ــ
یعنی ترشه؟
ــ
یکم اما خوشمزس .. میخوای؟
دخترک پیراهن پوش سرش را به علامت مثبت تکان داد و آدامس را از دست او
گرفت و لبخندی میان آن دو رد و بدل شد .. دخترک خیره بر دستان او. چه میدید؟
ــ
چه عروسک خوشگلی داری!
ــ
بابام از دبی برام خریده .. دوسش داری؟
دخترک نمیدانس دبی کجاست .. شاید اسم یکی از مغازه های اینجا بود و یا
اسم یکی عروسک فروشهای این اطراف ؟؟!! بی انکه بداند دبی کجاست جواب
سوال دوست چند دقیقه ایش را داد:
ــ
خیلی .. میدونی آبجی مهین گفته برام از امام حسین یکی از اینا میخره.
ــ
آبجی مهین کیه ؟ مگه از امام حسین هم میشه چیزی خرید؟ اون که
خیلی وقتاس مرده.
حالا دخترک دیگری نمیدانست میدان امام حسین کجاست؟!
ــ
آبجی مهین آبجی مهینه دیگه .. گرد و قلمبس اینطوری......!
و سپس هر دو باهم خندیدند.
خانم شیک پوش که تا ان لحظه مشغول صحبت با تلفن همراهش بود از پشت
فرمان با فریاد خلوت شیرین انها را برهم میزند :
ــ
برو دستات رو به ماشین نمال .. اه اه .. ساینا شیشرو بکش بالا مامان.
دخترک وصله پوش متوجه مزاحمتش میشود .. به این حرفها عادت دارد .. گویی
برای او آهنگ زندگی یعنی همین! از اتومبیل دور میشود....
ــ
پول آدامست؟
ــ
نمیخوام مال خودت .. به عروسکتم بده.
ــ
بیا.
ــ
چی؟
ــ
بیا.
دخترک آرام به اتومبیل نزدیک میشود .. چیه؟ بازم آدامس میخوای؟
ــ
نه .. بیا عروسکم مال تو .. من از اینا یه عالمه دارم!
دخترک تعجب میکند اما بی هیچ درنگی عروسک را میگیرد و در آغوش میفشارد.
باز هم صدای خنده شان را میشنوم اما ...
زن از پشت فرمان بیرون میاید .. عروسک را از دست دختر با حرکت خاصی بیرون
 میکشد .. بر او سیلی میزند و :
ــ
پرروگی تا چه حد؟ خجالتم نمیکشه دختره هرجایی .. آدم تا رو میده میخوان هم
مال آدم رو ببرن هم خود آدم رو .. گمشو نکبت!
بی انکه بداند این دخترک جز رویاهای شیرینش معنای حرفهای زشت او را نمیفهمد!
دخترک گریه کنان دور میشود .. دخترک درون اتومبیل هم گریه کنان ناظر اوست.
و من .. نمیدانم چه کنم در حالیکه اشک در چشمانم جمع است و ترس بیرون ریختن
آن را دارم که مبادا قدرت مهارش را نداشته باشم.
دقایقی بعد ... راهبندان هنوز ادامه دارد .. اتومبیل کناریم هنوز وجود دارد و دخترک
درون آن عروسک بغل آرام در خواب است.
شاید که خواب دبی را میبیند و یا خاطره امروزش را؟
ولی آن دخترک دیگر .. دیگر او را ندیدم. ای کاش میتوانستم کاری کنم!!
شاید او هم در گوشه ای مشغول جمع کردن رویاهایش باشد؟!
و من در فکر این آشنایی آرام و در حسرت اینکه آن دخترک کوچک الان خواب چه را
میبیند هنوز بیدارم...
دنیا با تمام بزرگیش گاهی اوقات چقدر کوچک میشود و ما آدمها چقدر ...!!



حرفهای یواشکی :
ایکاش بتونیم کاری کنیم ...
اما همیشه هم ایکاش گفتن به تنهایی کافی نیست!
گاهی باید به یاد رویاهای کودکی خود باشیم تا دنیای شیرین کودکان
خیابانی را باز سازیم ..  زندگی تنها حق من و تو نیست!
« زندگی زیباتر از آن است که تو میپنداری ... و گذراتر از یک باد! »

بگذار ...

* بگذار من .. من باشم و تو .. تو
 بدین گونه ست که زندگی جریان خواهد داشت *


«
دلم میخواد کارای بزرگ کنم
اونقدر بزرگ که توشون گم بشم 
مگه نه اینکه هر کی تو دنیا یه مسوولیتی به گردنشه
خوب؟ شاید منم بتونم جز دنیای خودم و شما
وارد دنیای خیلیای دیگه بشم
یه کار خوشگل .. یه تصمیم جدی .. یه گام به سمت ملکوت
ایکاش اونایی که دوستدار یاس سفیدن تنهام نذارن
اونی که اون بالاست هم باید کمکم کنه
پس تا اون روز وبلاگ به کار همیشگی خودش ادامه میده »



حرفهای یواشکی :
 بگذار همه ی سالهایم را .. هرچقدر مانده
در دعایی بر لبهای تو خلاصه کنم
تا همه سالهایت در تبسمی ناتمام به شکوه بنشیند.
بگذار همه ی عمرم را به نماز بگذارم .. تا دنیا برای تو
پرنده ی شاد کوچکی باشد .. آواز خان .. از شاخه ای به شاخه دیگر.
بگذار از شبهای من
هرچقدر مانده است .. فقط صرف رویاهایی شود
که لحظه ها از تو به من یادگاری داده اند.
بگذار با راه رفتن تو .. با صدای تو .. با نگاه تو
فراموش کنم که عاشقان سهمی از سیب و ستاره نداشته اند.
فراموش کنم که عشق تنهاست
و اسکناس های بیرحم انبوه .. کاری بر او نمیکنند.
بگذار فراموش کنم .. آن دخترک عاشق تنها را .. که شبها آرام
بر تیر چراغ برق دخیل می بست .. دیوارهای کوچه تورا زیارت میکرد
میبوسید .. و با چشمان باز در انتظارت ... باران!
ای مهربانم .. ای اتفاق سبز .. ای تکرار نا پذیر
در گوشه ای از خاطره هایت .. گاهی اگر وقت کردی
سراغی هم از من بگیر.

««  به زودی سرزمین یاس سفید روح دیگری خواهد گرفت »»
مثال یک تپش با شکوه