آشنایی آرام ...

( خواهشمندم اگر مطلب را میخوانید کامنت بگذارید .. مچکرم )
 
* تو .. همانی که خود می پنداری *

«« حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
    کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار 
 غبار غم برود حال خوش شود حافظ
       تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار »»

ــــ دخترک نگاهی به دستهایش انداخت ...
و نگاهی دیگر بر دخترک پیراهن پوش داخل اتومبیل .. با اینکه هنوز خیلی کوچک
بود اما تفاوت ها را بخوبی حس میکرد!
 
شاید من و تو و هزار هزار راننده غرق در دنیای خود این چیزها را نمیدیدند اما هم
 آن دخترک وصله پوش میدید و هم آن دخترک پیراهن پوش!!
دخترک نگاهی به دستهایش انداخت ... یک جعبه آدامس .. یک دسته فال رنگ
پریده حافظ و دیگر هیچ.
نگاهی بر دستان دخترک پیراهن پوش!! چه عروسک زیبایی .. از همانهایی که قرار
بود مامان برایم بخرد .. چه پیراهن سپیدی .. از همانها که شبها در خواب میبینم.
اما نه مادر هست تا بخرد نه دیگر رویاهایم!
به راستی چه قدرتی میتواند رویاهای شیرین کودکانه را از یک کودک بگیرد؟
خیلی وقت بود که میدانست دیگر رویاها در زندگی او جای ندارند.
این را محمود خان با سیلی محکمی به او آموخته بود .. همانی که هر روز او را برسر
این چهار راه قرار میداد تا زندگی باز هم برایش تلخ ورق بخورد!
همانی که بلند قد بود و از دید او یک آدم بدجنس اما یک حامی بزرگ در مقابل
آدمهای بدجنس تر از او .. همانی که مادرش را آنقدر زد تا مرد! پدرش بود؟ نه!!
با تمام کودکیش میدانست که پدرها اینقدر بد هم نیستند.
موهایش را از صورت کنار زد .. پیراهن وصله دارش را تکاند و آرام به اتومبیل نزدیک
شد .. بسته آدامسی را از جعبه بیرون کشید و به سمت دخترک هم سن و سال
خودش دراز کرد .. آدامس میخوای؟
ــ
خوشمزس؟
ــ
خیلی .. مزه لواشک میده!
ــ
یعنی ترشه؟
ــ
یکم اما خوشمزس .. میخوای؟
دخترک پیراهن پوش سرش را به علامت مثبت تکان داد و آدامس را از دست او
گرفت و لبخندی میان آن دو رد و بدل شد .. دخترک خیره بر دستان او. چه میدید؟
ــ
چه عروسک خوشگلی داری!
ــ
بابام از دبی برام خریده .. دوسش داری؟
دخترک نمیدانس دبی کجاست .. شاید اسم یکی از مغازه های اینجا بود و یا
اسم یکی عروسک فروشهای این اطراف ؟؟!! بی انکه بداند دبی کجاست جواب
سوال دوست چند دقیقه ایش را داد:
ــ
خیلی .. میدونی آبجی مهین گفته برام از امام حسین یکی از اینا میخره.
ــ
آبجی مهین کیه ؟ مگه از امام حسین هم میشه چیزی خرید؟ اون که
خیلی وقتاس مرده.
حالا دخترک دیگری نمیدانست میدان امام حسین کجاست؟!
ــ
آبجی مهین آبجی مهینه دیگه .. گرد و قلمبس اینطوری......!
و سپس هر دو باهم خندیدند.
خانم شیک پوش که تا ان لحظه مشغول صحبت با تلفن همراهش بود از پشت
فرمان با فریاد خلوت شیرین انها را برهم میزند :
ــ
برو دستات رو به ماشین نمال .. اه اه .. ساینا شیشرو بکش بالا مامان.
دخترک وصله پوش متوجه مزاحمتش میشود .. به این حرفها عادت دارد .. گویی
برای او آهنگ زندگی یعنی همین! از اتومبیل دور میشود....
ــ
پول آدامست؟
ــ
نمیخوام مال خودت .. به عروسکتم بده.
ــ
بیا.
ــ
چی؟
ــ
بیا.
دخترک آرام به اتومبیل نزدیک میشود .. چیه؟ بازم آدامس میخوای؟
ــ
نه .. بیا عروسکم مال تو .. من از اینا یه عالمه دارم!
دخترک تعجب میکند اما بی هیچ درنگی عروسک را میگیرد و در آغوش میفشارد.
باز هم صدای خنده شان را میشنوم اما ...
زن از پشت فرمان بیرون میاید .. عروسک را از دست دختر با حرکت خاصی بیرون
 میکشد .. بر او سیلی میزند و :
ــ
پرروگی تا چه حد؟ خجالتم نمیکشه دختره هرجایی .. آدم تا رو میده میخوان هم
مال آدم رو ببرن هم خود آدم رو .. گمشو نکبت!
بی انکه بداند این دخترک جز رویاهای شیرینش معنای حرفهای زشت او را نمیفهمد!
دخترک گریه کنان دور میشود .. دخترک درون اتومبیل هم گریه کنان ناظر اوست.
و من .. نمیدانم چه کنم در حالیکه اشک در چشمانم جمع است و ترس بیرون ریختن
آن را دارم که مبادا قدرت مهارش را نداشته باشم.
دقایقی بعد ... راهبندان هنوز ادامه دارد .. اتومبیل کناریم هنوز وجود دارد و دخترک
درون آن عروسک بغل آرام در خواب است.
شاید که خواب دبی را میبیند و یا خاطره امروزش را؟
ولی آن دخترک دیگر .. دیگر او را ندیدم. ای کاش میتوانستم کاری کنم!!
شاید او هم در گوشه ای مشغول جمع کردن رویاهایش باشد؟!
و من در فکر این آشنایی آرام و در حسرت اینکه آن دخترک کوچک الان خواب چه را
میبیند هنوز بیدارم...
دنیا با تمام بزرگیش گاهی اوقات چقدر کوچک میشود و ما آدمها چقدر ...!!



حرفهای یواشکی :
ایکاش بتونیم کاری کنیم ...
اما همیشه هم ایکاش گفتن به تنهایی کافی نیست!
گاهی باید به یاد رویاهای کودکی خود باشیم تا دنیای شیرین کودکان
خیابانی را باز سازیم ..  زندگی تنها حق من و تو نیست!
« زندگی زیباتر از آن است که تو میپنداری ... و گذراتر از یک باد! »

نظرات 53 + ارسال نظر
مسیح جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:10 ق.ظ

سلام

فرامرز جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:10 ق.ظ http://faramarzjoon.blogsky.com

سلام پرستو جان ..از معرفت هم بنویس ..شاد باشی ...بر میگردم به نوشتت نظر میدم ..العان فقط خهواستم اول باشم

* پرنسس* جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:13 ق.ظ http://yasesefid.blogsky.com

باز هم از همتون ممنونم
با آرزوی به اوج رسیدن آرزوهایتان*

هیچکس جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:17 ق.ظ http://www.hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
-باز همین صحنه رو می‌گیریم
-برداشت چندمه؟
-شما منشی صحنه‌ای، از من می‌پرسی؟
-تقصیر من چیه این صحنه در روز هزاران بار تکرار می‌شه؟!!!! اصلا چرا حذفش نمی‌کنید خیال همه رو راحت کنید؟
-غیر ممکنه! کل فیلم همین یه سکانسه!
پیروز باشی.

بلال جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:17 ق.ظ

سلام به پرستو
امیدوارم همیشه درحال پرواز باشی
همیشه در اوج باشی
بازم ازت ممنونم
بازم قشنگ مطلب دادی

نیوشای سخن جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:14 ق.ظ http://niushasokhan.blogsky.com

حقیقت تلخ یا شیرین ... اما حقیقته !

در پناه معبد عشق

تاریانا جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:47 ق.ظ http://tariana.blogsky.com

عزیزم ممنون اومدی و نظر دادی . وبلاگت بی نهایت زیبا و دوست داشتنی است . در اولین فرصت لینکت رو در وبلاگم می گذارم . موفق باشی

مریم جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:52 ق.ظ http://lahzeh.blogsky.com

دستهام خیلی کوچکه برای بغل کردن این همه آرزو.آرزوی خوشبختی همه،آرزوی آروم شدن دردهای کودکان خیابانی،آرزوی نبودن فقر....اما اگر تو هم دستهات رو توی دستهای من بگذاری می شه یه عالم آرزو رو بغل کرد.اما
یاس سفید...می شه از حقیقت ها فرار کرد و به آرزوها رسید؟!

سعید جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:57 ق.ظ http://mastane.blogfa.com

سلام دوست خوبم ...

آره این یه واقعیته! کاریش هم نمی شه کرد ... هر روز باید شاهد باشی که دست سرد تبعیض چه بلاهایی سر کودکان معصوم این جامعه می آره ... و ما بدون هیچ قدتی فقط یک ناظر هستیم و شاید تنها کاری که بتونیم بکنیم حلقه زدن اشک توی چشمانمون باشه ... به چه جرمی این طفلان معصوم به این مصیبت گرفتار شدن؟

موفق و شاد باشی ...

دو وروجک عاشق جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:06 ب.ظ http://secretkiss.blogsky.com

سلام
وبلاگ خیلی زیبایی دیری
مطلب خیلی خوبی بود تبریک می گیم
همیشه سر سبز باشی به ما هم سر بزن
ممنون

نوید ||‌ پسر جنوب || جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:26 ب.ظ http://South-Boy.BlogSky.Com

سلام پرستو جان خوبی ؟ همه این حرفها که زدی درسته و همه فکر کنم یه بار هم که شده یه صحنه ای تو این مایه ها دیده اما عجیبه چنین دختری از چنین مادری !! یه سری هم به من بزن .. منتظرم .
آرزومند آرزوهایت نوید‌ || پسر جنوب ||

جواد عشقی جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:45 ب.ظ http://raigyry.persianblog.com

سلام.
خوندمش.
ولی من اینجور موقع ها نموتونم تحمل کنم .
باید حتما یه کاری کنم حالا میخواد شر بشم یا یه جور دیگه.
موفق باشی.

من و ماداس جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:45 ب.ظ http://jannesa.persianblog.com

سلام .
---------
چشم برای دیدن است .
اگر بگذارند.
و دیدن تو چه زیباست .
اگر بگذارند.
--------------------------------------------------- به روزم

سلام جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:27 ب.ظ http://mey.blogsky.com

سلام

گردی از راهی نمی خیزد
.............................. .

[ بدون نام ] جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:45 ب.ظ

( یا حق)
سلام
یه سلام همدردی از بروبچه های چلچراغ.
خوبید خانم؟
خیلی وقته به دلیل یه اسباب کشی کوچیک دفتری نتونسته بودم بیام.شرمندتونم.
داستان رو خوندم.
من که گفتم برا ما بنویسید شاید یه چیزی هم دستتون رو گرفت.
قبول نکردید.گفتید چلچراغ باید چلچراغی باشه نه فانوس بدست.
گفتید فانوس زندگی مردم به درد پول دراوردن نمیخوره باید برعکس براش پول خرج کرد.
حرفتون یادم مونده.من هر کمکی از دستم بیاد براتون میکنم بایبت تبلیغ و نشریه و این حرفها.
میدونم میخواین چیکار کنید.صحبتش رو قبلا باهم کرده بودیم اما کوتاه.کار سختیه اما تلاش براش زیباست.
البته اگه مملکت اجازه بده پیشرفتی تو کار باشه.
براتون آرزوی موفقیت میکنم.
سایت ما هم همون چلچراغ دات کامه.
راستی هنوز دات کام نکردی اینجارو؟
برات استواری رو آرزو میکنم.شما همشه دنبال کارای سخت و مهالید.
به نامزدتون هم سلام برسونید براتون آرزوی خوشبختی میکنم
پاک باشید و سربلند و امیدوارم مارو هم از یاد نبرید٪
سید مهدوی/ با ارادت
( تولد آقا امیرالمونین بچه های دف نواز خانقاه دعوتن
مریدای مولا هم که دیگه دعوت نمیخوان
یا علی)
هرچند که میگید برا مولا دف زدن پاکی دل میخواد و شما هیچوقت نمیزنید و میندازید گردن بقیه.
در هرحال خانقاه زهیرالدوله
التماس دها
یا علی

سولماز شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:31 ق.ظ http://www.antianjoman.blogsky.com

سلام دوست عزیزم
پرستو گلم نمی دونی چقدر اعصابم خورد شده
منم وقتی این صحنه هارو می بینم اشک تو چشمام جمع میشه
موفق باشی

شکوفه شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:05 ق.ظ http://haramedelam.blogsky.com

سلام .. ممنونم از اینکه به وبلاگم سر زدی .. تو هم وبلاگ خیلی زیبایی داری .. موفق و شاد باشی .. در پناه حق

هادی شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:06 ق.ظ http://www.yahoohadi.blogfa.com

سلام دوست عزیز ما برای کسب درآمد از اینترنت محیطی شفاف و ساده برایتان مهیا نموده ایم .....خسته نباشین ...مطالب جالب و جدیدی رو در مورد تنها راه(( قانونی ))کسب درآمد از اینترنت در (ایران ) توسط یک سایت فرهنگی و3شرکت بزرگ ایرانی باحمایت کلیه بانکهای سیستم طرح شتاب..... که موفق به راه اندازی سیستم بازاریابی شبکه ای جالبی شده اند....و شمامیتوانید از هر نظر به آن اطمینان داشته باشید ...را نوشته ام...... فرصتهای مناسب در زندگی به ندرت پیش میایند.....شانسی که شاید دیگر سراغ شما نیاید!!!!!! با بهترین آرزوها...

دروغ گو شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:19 ب.ظ http://www.az-dorogh-badam-miad.blogfa.com

سلام.فوق العاده بود.بخدا تا کی باید درباره ی این چیزها حرف بزنیم وقتی گوش شنوایی وجود نداره.
ممنون که همیشه به یاد من هستی.شعری که توی وبلاگ من نوشتی خیلی خیلی قشنگ بود.ممنون که وقت گذاشتی و شعر رو نوشتی.
در ضمن٬ من برات پی ام میذارم.پی ام های منو می خونی؟
بازم به من سر بزن.
شاد باشی.

شهرام شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:48 ب.ظ http://parsehdarsher.blogsky.com

مرسی
سلام



دارم طرح تو را می کشم
نخند !
نقاشیم
شعر می شود !!

[ بدون نام ] شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:51 ب.ظ

پرنده تنها شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:43 ب.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

سلام پرستو جان
با اینکه گفته بودی بخونید بعد نظر بدید ، من نخوندم و نظر دادم (:
خیلی وقته نیومده بودم
الان هم نمیتونستم بخونم ، اما دروغ هم نمیتونستم بگم (;
خواستم یه نظر بدم ... (:
خوش باشی (:

گلپسر شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:04 ب.ظ http://abnoos.blogfa.com

سلام دوست عزیز
مطالب خیلی قشنگی نوشتی که از خوندنشون واقعا لذت بردم.
امیدوارم قلمت همیشه بنویسه.....
پیش من هم بیا...حرفهای خودمونی...زیاد داریم !!!!!

مسیح شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:26 ب.ظ

سلام

:)

یادت آوردم ؟!!!

چی رو ؟؟؟؟؟

کی ( چه وقت ) ؟؟؟!!!!!!!!!

نکنه اشتباه شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

:)

سربلند باشی

توماس یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:13 ق.ظ http://www.moderntalking.blogsky.com

سلام پرستو خانوم. مطلبتون که خیلی عالی بود. ممنون که به وبلاگم سرزدین. می خواستم ببینم اگه با تبادل لوگو موافق باشین من لوگوتونو در وبلاگم قراربدم. حتما بهم جواب بدین. ممنون و قربان شما
توماس
بای

سولماز یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:13 ق.ظ http://www.antianjoman.blogsky.com

سلام یاس عزیزم
پرستوی گلم
تو خودت خیل یماهی قلب تو از قلب منم مهربون تره عزیزم

گل آفتابگردون یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:22 ق.ظ http://brightsunflower.blogsky.com

سلام به پرستوی نازنین
موضوع اجتماعی خیلی جالبی رو انتخاب کردی که خیلی جای بحث داره .دقیقا حس می کنم چی می گی- قابل لمسه. اون دخترک شاید هیچوقت روی خوشبختی رو ندیده نباشه ولی اینقدر خوش شانس هست که امثال ما به فکرشون هستیم. اینکه در موردشون می نویسی باعث می شه بیشتر بهشون فکر کنیم و دیگران هم به فکر فرو میرن. ۱ اعتراض-۲ اعتراض و بعد ریشه هاش زیر سوال می ره. همیشه امید هست. امید به بهتر شدن. اگر بیشتر فکر کنیم یه راهی پیدا میشه.
موفق باشی.

بی آشیانه یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:43 ق.ظ http://eshghyahavas.blogsky.com

یاس عزیز سلام:
با خوندن این داستان (داستان که نه حقیقت) بسیار متاثر شدم، هر چند که هر روز بار ها و بار ها با این صحنه های دل خراش رو به رو می شیم اما خیلی زود فراموش می کنیم، به راستی چرا تا این حد اختلاف طبقاتی وجود داره؟ چرا باید یک انسان اون هم به عنوان یک ایرانی که در تمام دنیا به روابط عاطفی سطح بالا معروفند چنین رفتاری رو داشته باشه؟ و از همه این ها گذشته چرا باید یکی پیراهن پوش باشه و یکی وصله پوش؟ شاید وقتی این چیزا رو می بینیم باید به کمترین هایی که داریم قانع باشیم و شکر گذار. شاید اون خانوم باید به جای سیلی زدن به دخترک اشک توی چشماش جمع می شد و به خاطر کمترین چیزایی که داره بار ها و بار ها خدا رو شکر می کرد!
...
و هزاران هزار چرا و اما و شاید دیگه!
به همینی که دارم راضیم و قانع، خدایا شکرت!

مهسا یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:54 ق.ظ http://forozzan.persianblog.com

سلام دوست من کارت و متنت حرف نداره به منم سر بزن اگه قابل ... یا حق

* سمیرا جوووووووووووووووووووون* یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:25 ب.ظ http://baaghali.blogky.com

سا مولیکوووووووووووووووووووووون
بابا آپ می کی با مرا یه آف بذار دیگه ...
منم آپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپم خیره سرم.. خبره مررگم نمیای اونجا؟؟؟؟

تلفن می کنم جواب نمیدی
کسی رو مثه من عذاب نمیدی
نیر .. نیر دیگه بسه
نیر بیا جونمو بستون.. ولی یه بار صفا کن ( چه ربطی داشت )؟

منتظرم...
این کامنت دس گرمی بود بازم میام ولی اینبار مشتی میذارم

بانوی بهار دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:10 ق.ظ

سلام!
خیلی ناز بود و به همون اندازه دردناک!!
واقعا از دست ما چه کاری بر میاد؟؟؟؟؟؟؟ اگه میدونی حتما بهم بگو!
خیلی وقت بود که اینجا نیومده بودم! دلم برای تو و نوشته هات یه ذره شده بوووووووووووووووووووووود!!
شاد باشی و سر افراز!

سهیک*** دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:25 ق.ظ http://www.tabar.blogsky.com

پرستو جان با درود فراوان.......................................
کرم شب تاب.....می درخشی در نیمه شب
روشن میشوی باستاره ها
وقتی همه خوابند وارد می شوی در ماه و می جوی عمق آنرا
ماه............لانه کرم شب تاب
ادامه می دهدراهش را در آسمان
می پاشدبرکودکان
برتمام کودکان زیبای در خواب
قطره بر قطره....رویا بررویا...............روبردسنوس
پرنسس گرامی این باعث تاسف است که شما سفارش می کنی که دوستان یادداشت بگذارند!!!
داستان لطفا باکفش واردنشوید را در یادم زنده کرد!!
ولی دوست من خرسندم که شما هم تازه گیها یادداشت خواندنی میگذاری....یادم نمی رود یک بار در نظرات یکی از متن های من تنها نوشتی:.....این کامنت میروم مطلب را بخوانم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من ازاین کار شما متاسف شدم و با خودم گفتم این پیش کسوتان که این گونه یادداشت می نویسند...پس دیگران از که بیاموزند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بهرروی تنها بازگوئی یک یادمان بود....
.....................................................................
درباره زندگی من می پندارم که نمی توان آنرا تعربفی ویژه نمود چون هرکس دیدی متفاوت نسبت به آن دارد
ولی طبیعت واقعا زیباست و در نزد همه تقریبا تعریفی برابردارد
من بسیار خرسندم که شما اینگونه زندگی را زیبا می بینی
برایت آرزوی تندرستی و هم چنان عاشقی دارم نازنین

مریم و سعید دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:57 ق.ظ http://saghf.blogsky.com

سلام بچه ها الان دارم از مراسم بله برون از خونه مریم خانوم اینا بر میگردیم . بعد از ۲ سال استمرار در عشق از ناممکن ممکن ساختیم !‌خدا رو شکر! انشالله روز میلاد حضرت علی هم عقد ماست تشریف بیارید در خدمتیم ها! بچه ها بیشتر از همیشه برا خوشبختبمون دعا کنید .

ع.سر بدار دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:26 ق.ظ http://paradias.blogsky.com

با درود فراوان به قلب پر از عشق ومحبتت.
در این نیمه شب ؛در خلوت اتاقم ؛اشک در چشمانم ؛بغض در گلویم وهجوم سیل آسای خون در شریان های مغزم.
دور میدون ولی عصر بلوار کشاورز دخترکی دیدم بستنی به دست ؛مادرش در وسط پیاده رو گدائی میکرد.هم سن وسال دختر خودم بود.نگاهی به من کرد از میان این همه جمعیت خوشبخت ؛من بد بخت را انتخاب کرد ؛بستنی اش را به طرف من دراز کرد وگفت نمیخوری .اشک امانم نداد؛ بوسه ای بر گونه اش زدم .
نمیدانستم چه کنم .
به خدا درد ناک است ؛وکشنده ؛

غریبه دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:03 ق.ظ http://myonlyseat.blogsky.com/

سلام پرنسس
نوشته ی توصیفی زیبایی بود . تصاویر رو بسیار ماهرانه به کلمه کشیدید و موقعیت رو آنچنان بیان کردید که جدا قلب آدم رو به درد میاورد . از این نظر ، بهتون تبریک میگم .
و اما در مورد کج فهمی های نسل بشر ... در حال حاضر ، فریادی بلندتر از آهی سرد که از گرم ترین شراره های وجودیم سر چشمه میگیره ، جهت ابراز ندارم .
در آینده ای نه چندان دور ، پستی با همین مضمون خواهم گذاشت ، که در واقع نیمه نظمی برای همین نثر شماست .
با آرزوی روزی که همه بدانند که میتوان کاری کرد و تنها باید خواست ... !
یا حق

نمکپاش دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:21 ق.ظ http://NAMAKPAASH.persianblog.com

نمی دونم مطلبت واقعی بود یا نه ولی دوست دارم واقعی نباشه و اینقدر خوب نوشته شده که باید قبول کرد واقعیه.این یه برگه از دفتر جامعه ماس.ممنون بخاطر مطلب زیبات.امیدوارم بهم افتخار بدی و یه سری هم به من بزنی.
یاحق
چاکر شما:حسین.ع

تــرنج جـون*/فــــراموش شــده*/ دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:20 ب.ظ http://www.toranj-asemani.persianblog.com

سلام با دلی پر از غم و اندوه ( نوشتم ) سر راهت میایی یه باد بزن و یه پارچ شربت آلبالو سرخ بیار لیوان یادت نره . دارم از گرما خفه میشم .

ط.م دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:35 ب.ظ

راستش مطلب درد آور و خیلی ناراحت کننده بود ولی چه کنیم که همیشه این مسایل گریبانگیر نه تنها جامعه ما بلکه همه جوامع بشری بوده و متاسفانه خواهد بود من با خواندن این متن فوق العاده ناراحت شدم و سکوت را در این زمینه بهتر میدیدم اما از آنجایی که شما دوست عزیز خواهش کرده بودین با خواندن مطلب کامنت بذاریم من هم گوش کردم و نظرمو دادم موفق باشی و پایدار

گندمین دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:49 ب.ظ http://gandomin.com

دلم برای اون بچه ای که نتونست عروسکش رو کادو بده یوخت!

نو بادی سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:17 ق.ظ

be harfet goosh kardam.
khoshbakht beshi

علیرضا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:28 ق.ظ http://apadana.persianblog.com

سلام،چند ماه پیش اینجا اومدم. از اینکه هنوزم هست خوشحالم

پوریا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:09 ق.ظ http://pooria.tk

جالب بود

شهرام سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:43 ق.ظ http://parsehdarsher.blogsky.com

و خدایی که همین نزدیکی ست


احساس به تنهایی کافی نیست همچنان که این نوشته ها کسی رو سیر نمی کنه اما چه توان کرد

دیانا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:38 ب.ظ http://justkhodam.blogsky.com

واقعا ای کاش...

شباهنگ سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:39 ب.ظ http://hamnafas.blogsky.com

سلام
خیلی متاثر شدم. هر چند کم نیست این جریانات تاسف بار ولی خب باز میشه حتی از این واقعیتهای تلخ هم پند گرفت.
راستی حرفای یواشکیت هم که رنگ بوی خاصی گرفته . خیلی دلنشینتر و لطیف شده. امیدوارم تو راهی که در پیش گرفتی موفق باشی
از لحظه ها وسعتی بیافرین خوب من
در ضمن منو ببخش بابت اینهمه تاخیر . آخه میدونی که چقدر سرم اینروزا شلوغه. از هوارتا هم گذشته. ...
مراقب خودت باش
دوستت دارم
پاینده باشی و سرفراز

[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:14 ب.ظ

خدائی سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:32 ب.ظ http://khodaeigroup.blogsky.com

جواب سلام و احوالپرسی اینجا میدی؟!
باشه
ممنون
موفق باشی

عادل سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:21 ب.ظ http://eby.blogsky.com

سلام بر یاس سفید و قلب مهربونش و دلی که برای همه...........حتی برای کودکان خیابانی می تپه .....دردناک و حزین بود این مطلبت ...............مراقب باش تا از قافله عقب نمونی.........دنبالش رو بیا تو وبلاگم بخون..........منتظر اومدنت هستم.........

نوید سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:32 ب.ظ http://navidgoodman.blogsky.com

واقعا خوش به حال دخترک وصله پوش...چ.ن که دنیا رو به شکل واقعیش میبینه و نه با زرق و برقهای مجازی اون.این دخترک حتما وقتی بزرگ شد به همنوعان خودش کمک میکنه و چون سختی دیده با خدای خودش بیشتر آشنا هست....ولی معلوم نیست دختر ثروتمند وقتی بزرگ شد چقدر به زیبایی های مجازی دنیا آلوده بشه..........از نگرشت خیلی خوشم اومد.......باز هم بهت سر میزنم

امیر چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:04 ق.ظ http://khate-kaj.blogsky.com

سلامبراستی چه کار کنیم ما.....
کاری هم از دستمون بر نمی یاد.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد