حضور ضربانهای تو ...

اگر هستی بر نیستی برتر نبود
نمی بایست که چیزی به وجود می آمد. *

««
 تنها یکبار از سخن باز ماندم.
آن دم که از من پرسید: تو کیستی؟!
نمیدانم بعد از این ثانیه های پر حجم چه خواهد شد؟ آیا تقدیر ما تنها در
خلاصه کردن معنای زندگیست ؟! یا دگر بار باید دنیایی دگر بیافرینم در آن
سوی دنیای بی قراری ها؟! شاید هر آغازی .. پایانی بیافریند ولی در
نظر آنانکه خواهان زندگی هستند هر پایانی آغازگر راهی دگر است.
رسم آفرینش در همین است .. مگر نه؟
اگر چنان شود که روزی دستهایمان در رویایی دیگر باز به هم رسند در
آسمان برج دیگری برخواهیم افراشت!!
تا اینبار خداوند نظاره گر عشق جاودانمان باشد. »»



حرفهای یواشکی :
خوشحالم
.. اینهمه سرو صدا برای چی بود؟! خودم هم نمیدونم .. باید آروم
باشم! کاری که هیچوقت از عهدش بر نمیام.
زندگی مشترکم بالاخره شروع شد .. البته برای من از خیلی وقته پیش شروع
شده بود از همون وقتی که دستام رو گرفتی تو دستت و بهت گفتم: قبول!!
درسته که یکم با زندگی اصلی فاصله داره اما همین که برا هم شدیم خودش
کلی ارزش داره .. دنیای کوچیکم یکم بزرگتر شده .. اما نه اونقدر که توش
خودم رو گم کنم. میدونی چی دوست دارم؟
دوست دارم همیشه تنها دلیل نفس کشیدنمون وجود همدیگه باشه .. میدونی
درسته که بازم باید از هم دور باشیم اما ایندفعه یه جسم آهنین تو یکی از اون
انگشتای دست چپ هست که آدم رو متعهد نگه میداره.
ولی اگه اونم نباشه یه چیز همیشه پایدار میمونه:
و اونم اینه که من و تو همیشه برا همیم .. حتی اگه باهم نباشیم.
امیدوارم شروع این زندگی راهی باشه برای رسیدن به تمام چیزهایی که میخوام.
به اوج رسیدن تمام ضربانهای زندگیمون.

« آنقدر دوستت دارم که فرشتگان نیز بر تو حسادت میکنند
»