شازده خانم تولدت رو بهت تبریک میگه...

*کسی که میداند در قلبت هنوز نامش در حال زندگی کردن است*

امروز سرزمین یاس حال و هوای دیگری دارد.
دستور داده ام که تمامی باغ را آذین بندی کنند.کار ریسه کشی و چراغانی دیشب
به اتمام رسید.به هرشاخه ای حریری سفید با حاشیه ای سیاه بسته شده.
یاسها امروز به احترام عظمت احساسها بیشتر بو میدهند.شاید که آنها هم جشن
گرفته اند و اینگونه میخواهند ارادت خود را به من و قلبی که در سینه دارم نشان دهند.
به قصر نگاه کن..زیبا نشده؟پرده ها را عوض کرده ام!اما کفپوش هنوز سنگی است..
دوست دارم وقتی که گامهایش بر صورت این سنگفرش سپید فرود میاید صدای
چوبی اش را بشنوم..برایم مثل یک لالایی آشناست!از همان ها که مادرها برای
کودکانشان میخوانند.هم شمع حاضر کرده ام و هم تمامی لوسترهای طلانقره
قصر را.رود خنکایش را به نرده های آهنی تقدیم میکند.پنجره ها مثل آینه شفافند.
میز پذیرایی گوشه سالن خودنمایی میکند..کمی آنطرف تر پرنده ای روی دستان
مجسمه کنار پلکان لانه کرده و چیزی را زمزمه میکند.میدانم وقتی که بیاید با اخم
به او نگاه خواهد کرد..چرا که در خود میگوید خوشا به حالت ای پرندکه همیشه اینجا
نشسته ای و شاهد رفت و آمدهایش در گوشه و کنار این چهاردیواری زنده.
امروز سالروز تولد نگهبان سیاه پوش سرزمین یاس است.
بوته یاس کنار پنجره را به نامش کرده ام..نزدیکترین بوته یاس به اتاقم..
شاید روزی رسد که در سند سرزمین یاس نام او در کنار نامم نگارش شود..
بی آنکه خود بداند..بعد از من او تنها مالک اینجاست..تنها مالک.
همه چیز محیاست.مهمانها دعوت شده اند.دو مهمان..یکی او و دیگری من.
دروازه نیمه باز است..شاید نمیداند که میخواهم در دل برایش زیباترین
جشن عالم را بگیرم.در انتظارم.مردی سیاه پوش میخواهد بار دگر
در مقابل بانوی سفید پوش سرزمین یاس فرار گیرد و نامش را نجوا کند.
شازده خانم؟...
و من بر او میخندم و شاید همین امشب او را با نگاه ببوسم.
تولدت مبارک.
و دیگر این که... امشب هم آسمان اجازه پرواز را از تو خواهد گرفت.

پاسخ ابر...

*آینده همین امروز است گول فردا را نخورید هرگز*

پاسخ ابر:
تکه ابری تیره
برسر باغچه کوچک من
نم نمک می بارد
من از او می پرسم
تو چرا می باری
باهمه تیرگیش اش می گوید:
دل من میخواهد
که کند روشن خاک...

تو بهتر از اون چیزی هستی که فکر میکنی!«با تشکر از دوست خوبم:م.ب»
                       


دروازه سرزمین یاس دوباره باز شد...

*هر هدیه ای ازجانب دوست آرزویی برای شادمانی توست*

سلام به تمام دوستای خوبم..
راستش این طوری بدون نظردهی وبلاگ یه کم بیمزه شده اما بازم باید نوشت تا ثابت کنی که
هنوز هستی و هنوز دوستانی داری که پشتیبان سرزمینت خواهند بود.
امیدوارم دیگه بلاگ اسکای خودش رو لوس نکنه اونطوری ما مجبوریم نازکشیدن رو بذاریم کنار و
بریم دنبال یه سیستم پیشرفته تر!!!(حالا خود دانی جناب بلاگ اسکای)
در هر حال برای همتون آرزوی پایداری و سربلندی رو میکنم.....شاد باشید.
ببین تو چشم پنجره عکس پرنده قاب شده
رها شو از غبار شب
تو دام سایه ها نمون
سفر همون رسیدنه اول راهه..جا نمون
وقت ترانه خوندنه صبح شده بی صدا نمون
به امید رسیدن به آرزوهایتان
زودتر با مطلب جدید بر میگردم..قول میدم..فعلا کمی سرم شلوغه...
تا دیداری دیگر در سرزمین یاس...باید از فرصتها استفاده کرد..مگه نه؟