بازگشت ...

* به آسمان نگاه کردم *

ستاره شمالی برگشته بود ... پرنورتر ُ زیباتر ُ و پر ابهت تر

شاید که گاهی بازگشتن زیباتر از رفتن باشد

چیزی که ستاره شمالی میدانست و من فهمیدم!

حرفی از ناگفته ها:

ساقه ظریف و کوتاهش را در میان سرانگشتانم بازی دادم

سبز بود و با لطافت و کمی مخملی

به چشمانش نگاه کردم

سپید بودند و آرام و صبور

بوییدمش

بوی صحرا میداد .. بوی قلب باران .. بوی تند گلهای وحشی

بوسیدمش

نرم بود .. لطیف بود .. مزه برگهای تازه شبنم خورده را میداد

دمیدم ... بر تارو پودش دمیدم

و قاصدک ذره ذره رها شد در بازدمهای من و سپس در باد

زیبا بود هجوم لطافت دانه های سفیدش به پیکر آسمان

و غریب بود قاصدک من در دنیای جدید سبز رنگ و بارانی اش

دلتنگ شدم

دلم میخواست جمع کنم دانه دانه هایش را دوباره و باز

ببوسمش ببویمش و در لابلای انگشتانم بازی دهمش

ولی قاصدک رفته بود

و من باز تنها بودم و باز در دشت سرسبز بهار بدنبال قاصدکی دیگر

یافتم ولی همه شان بی جان بودند و خفته و خاموش

لحظه ای باد وزید .. و صدایی آمد

رقص زیبای وجودی در باد .. دیده ام را به دگر بار کمی خندانید

بازگشت

و گویی من در دوردستهای آرزوهایم میدانستم که او باز میگردد

آرام از روی دامنم که با دستهایش محکم آن را چنگ زده بود بلندش کردم

بوییدمش دگر باز .. بوسیدمش دوباره

و این بار رهایش نکردم

شاید که میدانستم اگر باز سفر کند دیگر باز نمیگردد

چراکه باد همیشه دزدانه و آرام راهزنی میکند و باز نمیگرداند

لمسش کردم و یگانه کتاب تورا گشودم و قاصدک را در آن جای دادم

شاید که روزی تو دیدی و دانستی که من در روزهای ابری هم به یاد تو بودم

حتی با قاصدکهای نمناک و خسته !

به قاصدکم نگاه کن ... زیباست؟

 

«« بازگشتم و میدانم که بازگشتم زیباست »»

و شاید روزی من هم قاصدکی شدم در لابلای برگهای خاطره هایت

اما بدان فراموشت نخواهم کرد

حتی اگر باد مرا با خود به بیگانه شهر دور برد