زنی که قلبش را به دست باد سپرد ...

* مگر میشود بدون قلب دوست داشت؟ *

برگی از یک داستان :

باد میوزید .. جهان آرام بود

جهان آرام بود .. باد میوزید

زن سبد در دست .. گاری را با تمام وجودش میکشید

بدون افسار .. بدون اسب ...!

آنطرفتر .. مرد .. پشت گاری .. مملو از درد .. مملو از آه

باد میوزید .. جهان آرام بود

کسی گفت : چه میخواهی؟

زن گفت : همسرم را بدون این درد طاقت فرسا.

صدا گفت : چه میدهی؟

زن گفت :تمام هستیم را .. هرآنچه که بخواهی!

کسی گفت : قلبت را به دست باد بسپار .. همسرت از درد رهایی میابد.

زن سکوت کرد .. باد میوزید .. جهان آرام بود .. مرد در درد!

اشکی بر خاک خوابید .. آهی در دل زنده شد

خونی بر گاری رقصید!

و لحظه ای بعد باد میوزید .. جهان آرام بود

و مرد گاری میکشید .. بدون درد .. بدون آه .. بدون عشق

بدون عشق؟!

کسی پرسید : زن کجاست؟

مرد گفت : نمیدانم!! .. شاید فکر کرد که من بهبود نخواهم یافت.

گذاشت و رفت .. چشم که گشودم ندیدمش.

صدا گفت : حال کجا میروی؟

مرد گفت : میروم تا کسی را یابم که دوستم داشته باشد و تنهایم

مگذارد .. هیچگاه!

مرد رفت .. صدا بیرحمانه خندید .. باد میوزید .. جهان آرام بود

مرد میرفت .. و او تنها مردی بود که هرکجا میرفت باد را با خود میبرد.

و هیچگاه کسی نفهمید که چرا؟!

تنها تو .. تنها من.

داستان زنی که قلبش را بدست باد سپرد .. برای که؟ .. همسرش!

مردی که هیچگاه نداست روح زنی بدون قلب

همیشه و عاشقانه دوستش خواهد داشت

تا زمانی که باد باقیست و میوزد

باد میوزد .. جهان آرام است .. فراموشش مکن!

« جاودان ماندن تنها در اخلاص قلب توست »

نیایش با فرشتگان ...

* صدای بال فرشتگان را میشنوی؟ *



« ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه ازین کهگل کرد »




آهی از گوشه دلم :
نمیدانم چرا هر چه خواستم که امشب نویسم نشد!
نه دستان من را یارای سخن گفتن است و نه دلهره های دل بیتابم
را یارای از قدر و علی گفتن.
شاید که لیاقت را در تاروپود خود نیافتم.
آری نام اورا بر زبان راندن  لیاقتی شگرف را خواهان است .. که در من نیست!
من چه هستم؟ .. که هستم؟
آیا تا دگر سال خواهم بود  خواهم ماند؟ و ستارگان این شب را بازهم خواهم شمرد؟
گرچه بودن و ماندن مهم نیست اما ...
نمیدانم؟!!
امشب خدا طور دیگری بر چنگ دل زد
و آسمان جور دیگری آواز دلدادگی سر داد

شاید که تنها سینه فراخ او را توان شنیدن صدای بال فرشتگان هست

امشب هرچه هست .. هرچه بود .. آنقدر عظیم بود که من توان نوشتارش را در خود
نخواهم دید. تنها دست بلند کرده بر خدا مینگرم.
میدانم که بهترینها و مهربانترین ها بر من مقدم ترند
اما شاید که صدایم از میان بالهای فرشتگان و بیت بیت جوشن آدمیان
بر پروردگارم رسد و شاید که بر من هم لبخندی زند.

ای کاش.

«« 
و در آخر دعوتنامه ای از دوستان  »»