عفو

*عفو کردن خطا خود انتقام ملایمی است*

تو گذشتی و شب و روز گذشت
آن زمانها به امیدی که تو بر خواهی گشت...
دیشب وقتی درو براش باز کردم با خستگی افتاد تو بغلم..کمکش کردم تا روی
اون صندلی چوبی و قدیمی بشینه..خسته بود..صدای نفسهایش را که به
صورتم میخورد میشنیدم..بوی کار میداد..بویی که هرروز میرود تا برایش
آشناتر باشد..وقتی کفشهایش را درمی آوردم هنوز سرش پایین بود.برایش با
تمام وجود غذایی فراهم کردم..درآن وقت شب.وقتی بازگشتم حتی به دستهایم
نگاه هم نکرد..بلند شد..از پله های مرمری پیش رفت به سمت اتاق تنهاییش..
خمیده راه میرفت..خسته..چیزی که در دست داشتم بر روی میز نهادم..
وقتی به اتاقش رسیدم در خواب بود..دکمه بالای پیراهنش را باز کردم تا راحتتر
نفس بکشد..نگاهش کردم..شاید که امشب حتی مرا ندید..نگاههای نگران و
محتاجم را..تنهایش گذاشتم..بگذار که آرام باشد..شاید که اگر میماندم...هیچ!
و امروز گرفتار تر از دیروز..وامشب هم همانند دیشب است..وشاید خسته تر..
اما من مثل همیشه دستور میدهم تا سرزمین را برای ورود دوباره اش آماده کنند.
حتی اگر نیم نگاهی هم به هیچکجا نیندازد..اما میدانم که امشب نگاهم خواهد
کرد..امیدی دوست داشتنی..شاید که خودخواه باشم..نمیدانم!اما دیشب
درپوشی گذاشتم بر روی خودخواهیم..تنها به خاطر سیاهپوشی خسته...

آخش...

*آشنایی زیباست بیا همیشه آشنا بمانیم*

فقط یه مطلب ساده:
با کسی که میتونی باهاش زندگی کنی زندگی نکن.با کسی زندگی
کن که بدون اون نمیتونی زندگی کنی.
آخش حرف دلم رو زدم...

کسی هست که کنار تو نشسته...

*هر خداحافظی میتونه آخرین خداحافظی باشه پس بهتره قشنگ خداحافظی کنیم*

این رو همیشه به خودم میگم!هر دفعه که ازش جدا میشم از خودم میپرسم:
ـــ آیا دوباره میبینمش؟آیا بازم این نگاهها آشنا و دوست داشتنی میمونه؟
میدونی؟یه چیزی هست که به تمام این سوالات و چیزای شبیه به اینا پاسخ +میده.
نمیدونم اون یه چیز امیده؟عشقه؟اعتماد و اطمینانه؟ایمانه؟یا چیز دیگه؟اما هر چی که
هست قشنگه.خوشبختی رو نمیتونی ببینی..جون خوشبختی تنها تو دل آدمه.شاید اون
کشاورز پیر یا همون مرد فقیر مزه این واقعیت رو بهتر از اون مرد سرمایه دار چشیده باشه.
قلب آدم مثل قیافه نیست.قیافه ارث آدمه..اما قلب مال خود آدمه.پس نترس از اینکه کس
دیگه ای توش خونه کنه.اگر زیبا نباشی مهم نیست..مهم اینه که به قلبت یاد بدی که
همیشه بینهایت خوب باشه.وقتی رانندگی میکنی تنها به خط سفید جاده نگاه نکن.
یکی هست که کنارت نشسته..نزدیکتر از نزدیک..تو به فکر رسیدنی او به فکره چگونه
رسیدن.تو به فکر سفری او به فکر ماندن.تو میخواهی اسیر باشید هردو در بند یک
احساس او میخواهد آزاد باشید هر دو در صدای زندگی.تو میگویی:آرام..ساکت..مگر
نمیبینی کار دارم؟حواسم پرت میشود..بگذار به جاده بنگرم اما او بنا بر خواسته ات در دل
آرام نامت را نجوا میکند:....کمی هم به من نگاه کن..میدانم مقصد از آن هر دوی
ماست و تو برای خوشبختی و آسایش من در حال راندنی اما مسیری را که تو در آن
.....نامی را فراموش کنی نمیخواهم.
تو هنوز هم میرانی..غافل از نگاههایی که برایت نگرانند..تا هر جا بروی با تو می آیم..
حتی آگر بر من ننگری اما فراموشم مکن...اگر فراموش شوم از نقش دل و یاد
هم خواهم رفت.تو که نمیخواهی بروم؟هان؟..پس نگاه کن کسی هست که کنارت
نشسته..او همسفر توست..وتو همسفراو..دوهمراه..«حالاجاده زیباشد..ببین..»