من چند روز نیستم...

*بیشتر انسانها همانقدر شادند که تصمیم میگیرند باشند*

از تمامی شما ممنونم.ممکنه یه مدت نیام اینجا..اما دروازه سرزمینم بازه..
همتون دوست دارم..انسانهای خوب و پاک..
امیدوارم همیشه به تمام خواسته هاتون برسید.
میدونید تو زندگی نفس کشیدن راحته اما زندگی کردن دشوار!
اگه برا چیزایی که داری ارزش قاءل بشی همیشه پیروزی.
آزاد باشید..به امید دیدارتان.
شاهزاده سرزمین یاس از آن بالا شاهد ورودتان خواهد بود...


دیشب هم تنها یاسها شاهد تنهاییم بودند...

*انسان مولد شرایط نیست شرایط مخلوق انسان است*

چقدر دیر کرده..پنجره را که باز کردم یاسها سر خم کردند..نگاهشان نکردم..
نگاهم بر دروازه آهنی بود و بس..چهارچوب زیرین خیس شد از قطره های
تنهاییم و خشمم..دستور داده بودم فانوسکهای قصر را روشن نگاه دارند..
اما چراغها همه خاموش بودند..میدانستم وقتی برسد آنقدر خسته است
که نور آزارش میدهد..سنگفرش باغ به رویم خندید..غصب آلود نگاهش کردم..
این روزها در سرزمین یاس کسی حق خنده و شلوغبازی ندارد..حتی رود هم
آرام در جریان است..مستخدمان همه در خوابند..میخواهم وقتی که می آید
تنها من باشم و او..وشاید میخواهم کسی شاهد در خود بودنم نباشد..بر روی
همان صندلی چوبی دیشب فرو رفتم..هنوز گرم بود..مسیر گلدانها را دنبال کردم
پرنده هم در خواب بود وقتی آمد..آمدنش را از صدای باز شدن دروازه آهنی
فهمیدم..به استقبالش رفتم..خشمم را خوردم..غرورم را آرام کردم..وتنهاییم را
فراموش..نیم نگاهی بر چهره خسته ام انداخت..جدی و بی تبسم..تنها نگاهش
کردم و بس..نوک انگشتانش موهایم را لمس کرد:
ـــ امشب زیباتر از دیشب شده ای..هنوز بیداری؟ببخش که دیر شد..درکم کن..
دیشب؟مگر دیشب مرا دیده بود..نمیدانم!..بر او خندیدم..ببخش..آیا تنها همین
برای یک روز انتظار کافی بود؟نگاهی بر من افکند و نیم نگاهی به بالا..بالای پله ها
میدانستم که چه میخواهد..باز هم در نگاهش خواندم..سری به علامت مثبت
تکان دادم..خندید..دو انگشتش را بوسید و بر گونه ام قراد داد..به صورتش خندیدم
وقتی که خوابید هنوز دستانم را در دست داشت..سردی در میان گرما..نمیدانم که
چه قدر آنجا کنار تخت چوبی اش نشستم و بر او نگاه کردم؟شاید که میترسیدم
اگر تکان بخورم ممکن است که بیدار شود..آنقدر همانجا ماندم که دستان خورشید
صورتم را نوازش کرد..برخاستم..پرده ها را کشیدم تامبادا نور آزارش دهد..هنوز در
خواب بود که پا به باغ نهادم..روزی دیگر..
وقتی باز گشتم در آستانه در ایستاده بود..آماده رفتنی دیگر..از دور برایم دست
تکان داد و رفت..حتی منتظر نماند تا کمی نزدیکتر شوم..رفت...رفت...
میفهمی؟رفت...
به تیرک پیپچکهای سبز تکیه زدم..باز هم همان درد آشنا..اما اینبار هم با اخم
خندیدم..لحظه دیدار نزدیک است...یاسها برایم نگرانند...نگران...

عفو

*عفو کردن خطا خود انتقام ملایمی است*

تو گذشتی و شب و روز گذشت
آن زمانها به امیدی که تو بر خواهی گشت...
دیشب وقتی درو براش باز کردم با خستگی افتاد تو بغلم..کمکش کردم تا روی
اون صندلی چوبی و قدیمی بشینه..خسته بود..صدای نفسهایش را که به
صورتم میخورد میشنیدم..بوی کار میداد..بویی که هرروز میرود تا برایش
آشناتر باشد..وقتی کفشهایش را درمی آوردم هنوز سرش پایین بود.برایش با
تمام وجود غذایی فراهم کردم..درآن وقت شب.وقتی بازگشتم حتی به دستهایم
نگاه هم نکرد..بلند شد..از پله های مرمری پیش رفت به سمت اتاق تنهاییش..
خمیده راه میرفت..خسته..چیزی که در دست داشتم بر روی میز نهادم..
وقتی به اتاقش رسیدم در خواب بود..دکمه بالای پیراهنش را باز کردم تا راحتتر
نفس بکشد..نگاهش کردم..شاید که امشب حتی مرا ندید..نگاههای نگران و
محتاجم را..تنهایش گذاشتم..بگذار که آرام باشد..شاید که اگر میماندم...هیچ!
و امروز گرفتار تر از دیروز..وامشب هم همانند دیشب است..وشاید خسته تر..
اما من مثل همیشه دستور میدهم تا سرزمین را برای ورود دوباره اش آماده کنند.
حتی اگر نیم نگاهی هم به هیچکجا نیندازد..اما میدانم که امشب نگاهم خواهد
کرد..امیدی دوست داشتنی..شاید که خودخواه باشم..نمیدانم!اما دیشب
درپوشی گذاشتم بر روی خودخواهیم..تنها به خاطر سیاهپوشی خسته...