گمشده...

*گویند لحظه ایست روییدن عشق..آن لحظه هزاربار تقدیم تو باد*
آسمان آبی است
اما نمیدانم که خورشید پشت کدامین تکه ابر مخفی شده
شاید که اوهم دارد قایم موشک بازی میکند!
بگذار تابه دنبالش بگردم..شاید که اینگونه دیگری را پیدا کنم!گمشده ام را!
خورشید را یافتم..اما نه درپشت تکه ابرها..
ازلای انگشتان آن کوه سنگی طلوع کرد..همین چند لحظه پیش.
به صورتم تابید و خندید:سلام؟
پاسخش را با سلامی دیگر دادم.نگاهم کرد و رفت بر پهنای آسمان.
باد میوزید..دستان سردش را درلابلای موهایم حس میکنم.چیزی نمیگویم..جسورتر میشود.
تو هم میخواهی بازی کنی؟موهایم را بهم ریختی!دورشو.
نفسی ازسر بیخیالی میکشید و ادامه میدهد..
بگذار بوزد شاید که دیگر جایی امنتر از لابلای این تارها پیدا نکند.شاید که پناه آورده نمیدانم!
کوه سنگی مقابلم ایستاده و بااخم به من مینگرد..
چینی بر پیشانیم می افتد.شاید که من هم اخم کرده ام:از دستم ناراحتی؟
صدایش حکایت ازقدمتی دیرینه داشت.شاید که به زمان پیدایش خشکیها درزمین برمیگشت!
ــ اخم من حکایت از دلتنگی و تنهایی است! برای حرفهایت..خنده هایت..نگاهت...
سر انگشتانم صورت آب را حس کرد.صدا برمی آورد:دلم برایت تنگ میشود..آه ه ه!
دشت:مرا نمیبوسی؟ای کاش که میماندی..راه پر است از خطر!!!
زانو میزنم و بر سبزه های ازخاک برآمده بوسه میزنم.بوی تازگی میدهند..بوی زندگی.
ــ ما همه دوستت داریم..بفهم..درکمان کن..بمان..نرو..بمان.
ــ نمیتوانم!خوب میدانید که نمیتوانم!بایدکه به دنبالش روم.میترسم او را نبینم و همینجا قلبم
از تپش باز ایستد.گر چه لبانش خاموشند اما قلبش صدایم میکند.فریادش را میشنوید؟
او بیش از شما به من نیاز دارد.این را بفهمیدکه کسی عاشقانه نامم را فریاد میزند...
سکوت کردند...سکوت...وباز هم سکوت.
چیزی شبیه پیچک..سنگی و قدرتمند ازجانب کوه به سمت سینه ام روانه شد:
ــ این پایداری و صبر است..هدیه من به تو..توشه راهت.ای آشنای زیبا.
دستانش دور بودند پس پاهایش را بوسیدم.سخت بود..پیر و خشن.
پیچکی دیگر رادرخود حس کردم..روان بود و از جنس آب.این نوای رود بود:
ــ سازگاری هم توشه من برای تو..ای بهترین همنوا.
پیچکی دیگر..سبزه سبز :
ــ ایمان داشته باش..ایمان.آرزوی من همیشه سبز بودن توست..ای همیشه سبز.
باز هم همان سردی..باد بود.چشم غره ای رفت و آرام خندید.
ــ پیش رو..حتی اگر دیگران نخواهند..مهم تو هستی و..... او.امید حس زیباییست.
سوختم..چه پیچک داغی!از آسمان می آمد..از جانب خورشید:
ــ عاشق باش..عاشق بمان..و عاشقانه زی.
ــ نیستم؟.. اگر نبودم که نمیرفتم!.. میرفتم؟
ــ میدانم..تنها یاد آوری بود و توشه ای برای راهت ای مهربان مغرور.
در حالیکه پیچک آتشین در وجودم فرو میرفت لبخندی بر صورتهاشان پاچیدم.
ــ باید بروم.آیا همین ها کافیست؟ کوله بارم هنوز جا دارد...
صدایی آشنا و خسته .سرفه ای کرد:
ــ اینها برای گام نخست کافیست..بقیه را من کم کم به تو خواهم داد.نترس.گام بردار.
ــ من نمیترسم زمان!میدانم که کم کم به همه چیز خواهم رسید.اگر میترسیدم که
بار سفر نمیبستم.قلبم دیشب چیزی را زمزمه کرد که ذکر راهم شد.آن طور مرا ننگر!
این را هم تو بعدها خواهی فهمید... با مرور خودت.. به مرور زمان.
همگان نگاهم میکردند.زیر لب چیزی را زمزمه میکردند..شاید که یک دعاست برای سلامت
مسافری که باید برود و با گمشده اش باز گردد..آری گمشده اش...
گامی برداشتم.صدای فرودآمدنش را تنها خدا شنید...و شاید او در دوردستها!
حال در سرزمینی دیگرم..سرزمین امروزها..اما با کوله باری از سرزمین دیروز..نمیدانم
وقتی که به دیار آینده ام برسم او با من خواهد بود؟ با من میماند؟ بازهم نمیدانم.
شاید که درآنوقت من گمشده ای دیگر شوم...
سربلند باشید و مسافری همیشه پیروز

(مطمئن باش اگر نظرت عوض نشده بودو ازم نمیخواستی که بیام مطلب بدم به حرمت
حرف اولت این وقت شب مطلب نمیدادم اما گفتی که منتظری...یه چیزی یادت باشه
نزدیک شدن به حریمی که خودت قسمتی از اونی ترس نداره..یه روزی گرمتر بودی..)

خیال کردید از دستم راحت میشید...

*تو گذشتی و شب و روز گذشت..آن زمانها..به امیدی که تو بر خواهی گشت*
سلام؟
سلام سلام.منم دیگه...
دیدید بالاخره اومدم!خیال کردید که از دستم راحت میشید؟هون؟از این خبرا نیست.اینقدر میام مطلب میدم
که همتون رو یکی یکی بازنشست کنم..اما نه اونطوری رقیبای خوب و دوست داشتنیم رو از دست میدم !راستی
شما که دلتون نمیخواد دروازه سرزمین یاس بسته بشه هان؟تازه اگر هم بخواید کسی جرأت نداره..پس بیخود تلاش
نفرمایید لطفا!آخه میدونید این دروازه قصه اش زیاده...یه نگهبان داره که اگه سرش بره قولش نمیره.فکرنکنی اگه شب بیای ممکنه خواب باشه ها!این شوالیه اصلا نمیدونه خواب رو باکدوم خ مینویسن.اگه چشاش هم بسته باشه دلش همیشه بیداره!صدای قدمهات رو میشنوه حتی اگه راه نری میفهمه داری به دروازه عشقش چپ چپ
نگاه میکنی..اونوقت....!!!وای به حال اونکه سرنوشتش به اینجا برسه!هه هه..!
نترسیا...نگهبان من ممکنه مغرور و جدی باشه وکمی خشن اما دلش قدده یه دنیا پاک و مهربونه.بیخود نیست که
گذاشتم نگهبان سرزمین من باشه.همه میتونن بیان تو اما کسی نباید دست به گلهای یاس بزنه..با شاخه ها بازی
کنه..تو آب رود شنا کنه..به آسمون اخم بکنه..دلی رو رنجور بکنه..یا که همش دلش بخواد با زندگی سبزه ها بازی
کنه..میدونی چرا؟ آخه اینجا هم نظمی داره..قانونی داره..قصری داره..دروازه ای.. نگهبانی..شاهزاده ای..
من خوشحالم که تا به حال هرکسی پا گذاشته به خاک اینجا خودش سرزمینیه برا خودش..پراز امید..محبت..
زیبایی..مهربونی..صفا..ایمان..لبریز از زندگی.اگه یه روزی هم یاس سفید خودش نباشه بهتون قول میدم همین
نگهبان سرزمینش رو زنده نگه داره..همین نگهبان سیاهپوش!که اندازه سرزمینم دوسش دارم.
در هرحال ازاینکه نگرانم بودید ممنونم.راستی راستی باید به خودم ببالم با این همه دوست خوب..مگه نه؟
در هر حال اومدم...یاس سفید وارد میشود..دینگ..دینگ!!
آرزومند بهاری بودن لبخندتان..شاخه یاس

چرا که هنوز دوستم دارد...هنوز!

*تقدیرم هرچه باشد درآغوشش میکشم...توهم اینچنین باش*

گلهای باغ را دسته دسته چیدم
آنقدر زیبا که حتی خودشان هم به خودشان حسودیشان میشد

یاسهای وحشی رادرلابلای سنگفرش جاده ای ریختم
که اومیخواهد امشب ازآن بگذرد یک رهگذر اما...

تنها صدای آب گواه احساس من بود و بس
وشاید آن پرنده تنها بر روی تک شاخه درخت گیلاس

اگر بدانی که باچه عشق جاده را آب وجارو کردم
وبا چه امید به انتظارت نشستم...

حال من مانده ام وجاده ای پراز گلهای یاس!
ودسته ای ازگلهای وحشی بردست شایدکه درانتخاب گل اشتباه کرده ام ؟
شایدکه اویاس دوست ندارد نمی دانم!

آیا او خواهد آمد؟ امشب؟ نمیدانم!

زمین نفس میکشد چیزی به صبح نمانده
من به انتظار مینشینم تابیاید حتی اگر گلهای دستم سردوپژمرده شوند
حتی اگر بغضه خاموش تنهاییم در گلویم بشکند
وحتی آگر تا ابد منتظر بمانم میفهمی تا ابد!
چرا که میدانم خواهد آمد ردپای قدیمیش هنوز پا نخورده باقی مانده
نگاهش را بر روی چشمانم حس میکنم
جای بوسه اش را بر دست قاب گرفته ام می آید...
و خواهد ماند تا شبی دیگر شبی دیگر؟
گویی باورم شده است که امشب هم نمی آید...

وای کاش میدانست که چقدر تنهایم! که چقدر انتظار سخت است!
که چقدر سکوت حرفها دارد!
شاید این من هستم که هنوز نمیدانم معنای دوست داشتن را

دارد می آید بویش راحس میکنم صدای نفسهایش...خیال

جاده به من میخندد چرا؟ نمیدانم!
شاید امشب شبی دیگر است که من تصور میکنم همان دیشب است
ای کاش که زودتر بیاید
نمیدانم تاکی میتوانم به تپیدن وادارش کنم؟

خواهد آمد...
اگر یاس دوست داشته باشد می آید
ولی آیا او دوست دارد یاس را؟ درخت گیلاس را؟ آب را؟و آن پرنده تنها را؟

اگر هیچ کدام راهم نخواهد می آید
چراکه میدانم هنوز دوستم دارد..........هنوز!