تو را من چشم در راهم...

*اگه رفتی بدون که مرد تنهات تورو عوض نمیکرد با یه دنیا*
 زیباترین احساسها زمانی پایدار خواهند ماند که قلبت باور کند تمام عظمت احساست را.
 ثانیه ها..دقیقه ها..ساعتها..وشاید روزها در انتظارش میمانی.آرام و بیصدا در حالی که انتظار در چشمانت فریاد میزند.تکیه بر آن ستون سخت و سرد آنقدر همانجا می ایستی که دستان مهربان سحرگاه صورت سردتر از همیشه ات را با احتیاط نوازش میکند.آنوقت است که میفهمی شبی دگر هم گذشت و او نیامد.
باد در میان موهایت آرام میرقصد.او هم مراقب است..شاید میداند که چه قدر حساس و شکستنی شده ای.نفسی آرام سینه ات را تکان میدهد.هنوز زنده ای.ایستاده..تکیه بر دیوار.شاید هر رهگذری بر این بپندارد که این تکیه کرده ی خاموش خود نیز جزعی از آن ستون بلند و سیمانیست.مثال مجسمه ای که در میدانگاه بزرگ شهر افسانه هاست.پیراهن سفیدت را بالا میگیری تا مبادا این خاک نمناک برآن دستدرازی کند.صدای گامت را تمام شاخه ها حس کردند.یاسها لرزیدند و شاهد عبور بانویشان بر روی سنگفرش خاکستری باغ.نفسهای آرامت بر باد آرامشی گریزناپذیر داد.به سمت مقصدی معین.شاید که میعادگاهی گمشده در گذشته ها. حتی در حین عبور یاسها را هم ندیدی.
چقدر سنگدلی!تنها به فکر قلبت هستی و بس.
 گرده های درخت خرمالو از کنارت آرام میگذرند.پوششی بیرنگ بر روی موهایت بر جای میگذارند.اخمی مغرور و زیبا صورتت را میپوشاند.با همان اخم بر آسمان مینگری.آسمان هم ابری است و خوشحال ازاینکه ابرها به فریادش رسیدند وگرنه طاقت نگاههای سرد و بغضالودت را نداشت.دستانت پیراهنت را رها میکنند.تنها آن زمان است که زمین تو را لایق خاکی شدن میبیند..پیراهن پاک و لطیفت را.
حال یک دستت دروازه آهنی را میفشارد و دست دیگرت قطرات را از گونه ات گلچین میکند.بر زمین مینگری..به دنبال یک ردپا.شاید آمده باشد و تو او را ندیده باشی.شاید دروازه بسته بوده.شاید در آنوقت خواب بوده ای و آمدنش را ندیده ای.وشایدهای دگر...
اما آن تک درخت گیلاس هم میداند که تو تمامی بیدار بودی و چشم در راه اما...شاید که باورها گاهی دردناک باشند اما حقیقتند.میدانی. نفسی عمیق در هوا میپیچد.وقتی بر جاده مینگری تپشهای قلبت را با تمامی وجودت حس میکنی.صدای تند و آرامش را گوش میسپاری.آهنگ دلواپسیست.
سرت را باغرور میچرخانی.پیچکی سبز در وجودت روانه میشود.همان پیچکی که نامش را امید نهاده اند. و چه نام زیبایی.هنوز هم منتظری.چشم به راهش.چشمانت را برهم میگذاری شاید که نیامدنش یک خواب بوده باشد و بس.
وقتی که آسمان بارید صدایی آشنا بر تمام انتظارت سلام کرد.ـــ آمد.
نگاهش میکنی.صورت باران خورده و خسته اش هم در نگاهت دوست داشتنی است.خنده ای مرموز و گنگ صورتت را میپوشاند.چه خوب!قدرت باران آنقدر زیاد است که او اشکهایت را نمیبیند.نگاهش میکنی.صورتش را در ذهن قاب میگیری.چقدر انتظارش را کشیده بودی و حال در مقابلت ایستاده است.در مقابلت کمی خم میشود با تمامی غرور و قدرتش.بر تو میخندد.نگاه گرم و مواجش بر تمامی دلهره هایت پایان میدهد.
 کمی عقبتر میروی.راهی باز میکنی برای عبورش به داخل سرزمین ممنوعه ات.همه چیز را آماده کردی.حتی حسادتهای یاسها را نادیده گرفته و بر روی میز رزهای قرمز رنگ چیده ای.با تمامی عشقت..با یک دنیا شور و احساس تمامی آنچه راکه فکر کرده ای برای یک مهمان لازم است فراهم کرده ای.
لبخندش بر تمامی خستگیهایت پایان میدهد. منتظری!چند گام برمیداری شاید که منتظر است تو چند قدمی بروی و سپس او بیاید. پس گام برمیداری.کمی دورتر شده ای.هنوز هم ایستاده است.همانجا در میان دروازه نقره ای و عظیم.نگاهش میکنی.هیچ نمیگوید.شرم را در نگاهش میخوانی.نه شرم آمدن.این شرم شرم نماندن و رفتن است.
خوب میفهمی که چه میخواهد.مثال همیشه. گرفتار است.خسته است.کارها زیادند.شرمنده است.معذرت میخواهد.باید که برود.اما عاشقانه دوستت دارد.دستت را در دست میگیرد.عذرخواهی دگر.من این عذرخواهیها را نمیخواهم!گرمایی زودگذر بر روی دستانت مینشیند.بوسه اش را بر دست قاب میگیری. نگاهش میکنی.غمگین است..دلشوره و نگران اینکه ناراحتت کرده باشد.شاید که براستی نمیداند چه قدر انتظار کشیده ای!آنقدر دوستش داری که نمیتوانی بدین حال رهایش کنی. خیره در چشمانت.سر مست آن اخم مغرورانه.
میهراسد که مبادا روی از او برگردانی.هنوز هم دستانت در دستانش آرام درحال نفس کشیدن است.چه باید کرد؟براستی که چه باید کرد؟نگاهش میکنی.صورت شیار خورده ات همانند چهره شیارخورده اوست.آشنا بر او مینگری.لبخندی معنادار و عمیق صورتت را میپوشاند.
بر او میخندی.دلش آرام میگیرد.اما بازهم با تردید بر تو مینگرد.
ـــ میدانم.برو.*نگاهت در چشمان نمناکش بیداد میکند.اجازه نزدیک شدن ندارد.خوب میداند.ـــ ببخش.*
سرت را خم میکنی به یک سو و چشمانت بسته تر میشوند.اما آنها را نمیبندی.چراکه در آنصورت او شاهد زاده شدن قطراتی خواهد بود که هرگز با تمامی تلاشهایش موفق به دیدنشان نشده.بر او باز هم میخندی.نفست با کوله بار عشق بر صورتش مینشیند.ـــ ببخش.میدانیکه...*در میان حرفش:ــ میدانم.*بر تو مینگرد.ـــ اما بدان که عاشقانه دوستت دارم شازده خانم.* از پشت نظاره گرش هستی.نظاره رفتن دوباره اش.ـــ.....؟*نامش را میخوانی.ـــ جانم؟* ـــ مواظب خودت باش.*ـــ تو بیشتر.*
 بوسه ای در باد روانه میکند و میرود.جسم باران خورده ات میلرزد.قاصدکها در اطرافت با صداقتی وصف ناپذیر میرقصند.باز هم تو میمانی و تو.اما امشب هم قلب سنگیت ادامه داد و نشکست.شاید که هنور هم دوستش میداری.گام برمیداری و عطر یاس دست در دست بوی باران میدهد.
امشب ماه باز هم شاهد بانویی تکیه بر دیوار خواهد بود.و تو باز هم در کنار آن پیچک سبز بر انتظار مینشینی.او امشب خواهد آمد..میدانم!باز هم تنها مانده ای.
«مرا با این پریشانی کسی جز من نمیفهمد..شکستنهای روحم را کسی جز من نمیبیند...»
ستاره ات را در مشت میفشاری.تکیه گاهی بیرنگ در قلبت شکل میگیرد. گلهای درون گلدان..یاسهای غرق در خواب..شبی دگر.هنوز هم نیامده.هنوز هم...!
((انتظار قشنگه.اما ایکاش زمانی که تموم میشه پیشت بمونه.برای همیشه.آرزومند به ساحل رسیدن انتظارهای زیبایتان هستم.برای با هم بودنتان دعا خواهم کرد.یاس سفید))

پیکر تراش پیر...

*گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم...چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی*
 «راستش دلم نیمد مطلبی ندم.خوب مطلب قبلی هم پایین همین یکی هست هر عزیزی خواست زحمت بکشه و...با اینکه هم خیلی خسته ام و هم خیلی سردمه اما مینویسم. به خاطر همه اونایی که میان سرزمین یاس و دوست دارن نوشته های جدید ببینن.هر چند که خیلیهاشون نظراتشون رو یا با میل میفرستن و یا طور دیگه مارو شرمنده میکنن.در هرحال از تمام اونایی که پا رو خاک یاسی اینجا میزارن ممنونم.
سوژه رو دوست جونم داد.
.بسم الله» ـ
ـ قصه پیکرتراش را تنها آنان میدانند که باری در زیر قدرت یک عشق شکسته باشند.قصه بت و انسان..قصه حقیقت و رویا..قصه آرزو و ایمان و سرانجام قصه دو..بخوان تا بدانی تو هم.. ــ
 صدای قلمهای سنگ شکنش به گوش هر شنونده ای که از آن دالان سیاه عبور میکرد آشنا بود.مجسمه های زیادی در خانه ها هنر دستانش را چشمنواز بود.پیکرهایی که تیشه میزد و میساخت با تو سخن میگفتند.چهره هایی که در سرسرای کاخ بر دیوار حک شده بودند گویی در حال نگریستن در عمق چشمانتند.
اما همه شان بیجان بودند.
این را هر کسی میدانست..
 پیکر تراش تنها شبی با خلوت خودش نشست.تنهاتر از تنها.نقش آسمان در چشمانش بیداد میکرد وقتی که اشکهایش صورتش را شیار دادند.باز هم تنها بود.
کسی او را نمیخواست حتی دخترکان آبله روی شهر.تمامی فقط کار دستش را میخواستند و بس.
خسته از تنهایی قلمش را در دست فشرد.باید که آغاز میکرد.پس به راه افتاد.در میان دل کوه سنگ مرمری و عظیمی را یافت.آغاز کرد با عشق.بر سنگ بوسه زد و سپس صدای ضربه اش در عمق کوهستانی سنگی پیچید.تیشه میکوبید.قلم میزدوعشق میافرید و بر سنگ بوسه میزد... سالیانی گذشت.آنقدر که موهای سیاهش به سپیدی میزد اما باز هم عاشفانه قلم میزد.. برای ساختن یک همدم..یک همراز..یک همدل..یک دوست!دوستی که هرگز نداشت.بازهم زمانی دگر سپری شد: ::پیکر تراش پیرم..یک شب تورا با مرمر شعر آفریدم..میتراشم..نمی هراسم..در پی زیبایی پیکر و چشمت..میزنم من تیشه بر این سنگ..تو تمام هستی ام هستی..تو تمام عشق و ایمان و صدای قلب تنهای منی..پیکر تراش پیرم..یک شب تو را با مرمر عشق آفریدم... ــ
برای او تمام عمرش تنها یک شب میبود و بس.شبی که از جایش برخاست و گامی بر عقب برداشت..نور ماه با تمام عظمتش بر یگانه عشقش تابیده بود..بر دوست تمام تنهاییهایش.. در چشمان بتش نگریست..حسی عظیم در او پا گرفت..در دل تنها باری خدا را خواند و بس: «آه ه ه..پروردگارا» در آن لحظه که ماه در پشت ابر مخفی شد تا شاهد تکرار یک واکنش نباشد..آن فرشته ظاهر شد:ــ چه میخواهی ای مرد؟تنها یک خواسته از پروردگارت.بگو ای عاشق..ای پیرمرد..!؟!؟
پیکرتراش نگاهی بر پیکر و چهره ای که آفریده بود انداخت.تنها خدا میدانست و او که چه قدر این بت دستسازش را دوست میدارد.رو کرد بر آن زیبایی قاب گرفته در دو بال.با خود گفت: حتی فرشته خداهم به زیبایی بت من نمیباشد.لبخندی بر صورتش نقش بست.چشمانش را در نگاه آن آتشچهره فرو برد و گفت: ــ تنها یک چیز.میخواهم لحظه ای جان از من برود بر وجود این پیکر.تا او ببیند عاشقش را.تا بداند چه قدر دوستش دارم..تا بفهمد تنها دوست من او هست و خواهد بود.همین. ــ همین؟ ــ آری.تنها همین. پیچکی از قلبش زاده شد..حرکتی شگرف..جانش به در آمد و دور تا دور بت پیچید.وسپس به سوی چشمانش روانه شد.گشوده شد آن چشمان سنگی.نگاهی بر پیکرتراش ثابت ماند.و سپس...
«شبی دیدند سایه ها که تو را هم شکستم.»
صدای شکسته شدنش را خدا هم شنید.باز هم همان پیچک و اینبار چشمان پیکرتراش گشوده شد.ای وای!خواب میدید؟رویا بود؟حقیقت؟ ایکاش مرده بودو شکسته شدن دوست تنهاییهایش را نمیدید. ـــ با او چه کردی؟با او چه کردیای فرشته؟جواب بده. ـــ این را از خودت بپرس نه از منی که تنها اجرا کننده خواسته ات بودم و بس.خدانگهدارت باد.
باز هم تنها شده بود.او چه کرده بود؟هیچگاه نفهمید.زمانی که او در پای بت خورد شده اش پیدا کردند تنها یک وصیت داشت و بس:«سنگ قبرم را از این سنگهای متلاشی شده بسازید و بر روی آن حک کنید:که هیچگاه ندانستم که چرا شکستی ای دوست»
 تو نیز نمیدانی.هنگامیکه آن بت چشمانش جانی دگر گرفت او نیز معشوق قلم بر دستش را بیجان دید.پیکر تراش هیچگاه ندانست که در تمامی آن سالها بتش هم او را میدیده.با او با سکوت سخن میگفته..دوستش داشته و...ــ و زمانی که معشوق و سازنده خود را مرده دید شکست.وتنها شاهدانش سنگها بودندو آن فرشته و خدا.حتی ماه هم او را ندید...
(خواستار محکم بودن پیچکهای دوستیتان هستم.بدانید آن کس که دوستش دارید تنها زمانی تا ابد خواهد ماند که بداند تو نیز استوار و عاشق و زنده مانده ای.)
(اگه تند تند نوشتم و نتونستم امشب خوب براتون قصه بگم ببخشید.درگیر اسبای کشی و هزار جور برنامه دیگه. الانم رو زمین نشستم و تایپ میکنم..خوب اینم یادگاری برام میمونه.دوستتون رو فراموش نکنید.دوستدار هم باشید اما برای هم اینگونه جان ندهید که پیکر تراش داد.سبز بمانید..)

پروردگارت را فراموش مکن...

*سفری به دنیای خاکیها...آمدن را باور کن..رفتن نیز در این دنیا معنی دارد*
«به مناسبت ماهی که در آن همه روبه مقصدی پاک و نورانی گام برمیداریم..رمضان»
 
صدای بالهایشان را که در کوچه و خیابانهای شهر برهم میزنند تنها برگهای زرد پاییز میشنوند. آهنگ نفسهایشان را که در کنارت زمزمه وار تکرار میشود تنها آن سفره مجلل افطار میشنود. عطر حریرهای افتاده بر اندام لطیفشان را تنها دستهای رو به آسمانت در وقت اذان حس می کنند.چشمانشان در زلالی چشمانت خیره میشود وقتی که روبه خدا در دل رازونیاز میکنی.
فرشتگان را میگویم*
در پاکترین لحظات زندگیت تنها شاهدان قلبت آنهایند و پروردگارشان.
همان پروردگاری که گاه و ناگاه اورا به نامش میخوانی..همانی که با عشقی خالصانه از او سخن می گویی .
 پروردگار من همان پروردگاریست که اشکهای مریم را با دستان خویش از صورتش زدود تا التیامی باشد بر تمامی دردهایش..همان که عیسی را در آغوش گرفت و بر دستانش بوسه زد..پروردگار من پروردگاری است که در آن شب مخوف و خالی از نور نفس پاکش را بر قلب موسی روانه ساخت تا صبری باشد بر تمامی ترسهایش..
پروردگار من همان خدایی است که با عشق بر صورت زهرایش بوسه زدو برایش از محبت سخن گفت در میان چهار چوب چوبی آن در ..همان خدایی که یوسف را به چشمان در انتظارش بازگرداند..همان که امنیت داد بر نوح و ساکنین کشتی اش..همانکه صبر بخشید بر یونس در بطن آن ماهی..همان که توکل داد بر ابراهیم..همان خدایی که عشق رابرسر نیزه دید و گریست..همانکه زینبش رادر خاک دید و قلبش تپید..پروردگارمن همان پروردگاری است که مردی علینام را تکیه گاه یتیمانش قرار داد تا ما شرم کنیم از این سفره های مجللمان..
همان خداییکه بر محمد ندا داد:بخوان به نام پروردگارت..بخوان.
 «حال مهمان همین خداییم..خدای خودمان..معبودمان..خالق و نیرودهنده تپشهای قلبمان..» همه سخن از این ماه میکنند و عظمتش...در این شکی نیست.
اما تو ای انسان به خداوندی خدا که در دگر ماهها هم میتوانی اینچنین باشی.پاک..صادق..معرفت پیشه.اما حال که فرصتی برما داده شده باید که با تمامی وجود از آن استقبال کنیم..شاید که دیگر وقتی نباشد.اما بدان نه این حس گرسنگی را خدا میخواهد و نه آن تشنگی را.تنها میخواهد باور کنی که :چه هستی؟ که هستی؟برای چه هستی؟برای که هستی؟ فراموش مکن آن چشمانی راکه در انتظارت صف کشیده اند..آن قلبهایی را که هنوز به امید دیدارت میتپند..آن دستهایی که شبها رو به آسمان بلند است تا کسی بیاید!پس چرا آن یک نفر خود تو نباشی؟آری خود خودت.
 آرزومند همیشه پاک ماندن تپشهای زندگیتانم..یاس سفید را در پای سفره هایتان فراموش مکنید.
«حال سرزمین یاس هم بوی تازه ای گرفت...خداوندا این رمضان را آخرین رمضان عمرمان قرار مده»