صدایت میکنم بشنو...نگاهت میکنم دریاب...

*قلبی که با تو میزنه تو سینه داغونش نکن.....چشمی که چشم به راهته بیهوده گریونش نکن* 
بگذار سر به سینه من...تا بگویمت:
اندوه چیست؟عشق کدام است؟غم کجاست؟ 
بگذار دست بر روی دستانم تا بفهمی:
سرمای مرموز و حقیقی چیست؟تا بدانی که چقدر گرمی و من ..چقدر سرد.
به چشمانم نگاه کن..فقط یک نگاه..تا باور کنی:
که چقدر دوستت دارم.که باور کنی چه قدر در لحظه های بی کسی برای فریادهایت ابری شده.
به لبهای بسته ام بنگر.خنده هایم را ببین.تا ببینی:
معنی خاموشی را.حرف را.ترس را.تمام حس یک ستاره بودن را..همچون قاصدکی سرگردان.
گامهایم را بشمر تا بشنوی:
صدای قدمهایی را که با تمامی عشقشان میایند تاچهره ات را برای باری دگرقاب بگیرند درذهن. بگذار سر بر زانویم تا بدانی:
که از تو نمیترسم.که تردیدهای سیاهت همگی بیهوده اند و بی جواب.که دوست دارم باشی.
چشمانت را ببند و نفسهایم را به خاطر بسپار زیرا:
شاید زمانی رسد که آنها بازایستند و باز تو بمانی تنها.بدون آنکه باورم کرده باشی.باورم کن!
مرا خوب بنگر چرا که:
شاید روزی رسد که جاده اسم مرا هم فریاد بزند.روزی که تو از من یک خاطره بسازی و یک یاد. سر خم کن و بر امتداد نگاهم بنگر:
همان ستاره را خواهی دید که همیشه نگاهمان تنها در آن تلاقی میکرد و بس.خوشا به حالش! تو مرا میبینی رودر روی خود..در کنارت..غرق در نگاهت..مرموز در چشمانت اما:
بگذار تا بگویمت:
این پرستوی خسته و تنها..این پرنده پاک و مغرور..این مهاجر سرزمین خورشید ..... عــــمــــری اســـــــت در هـــــــــــــوای تـــــــــــــو از آشیان جداست.
                                 

من ز فرهادی تو شیرینم...

*من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی باز است*
میدونم تو لحظه های سنگی.....
میدونم تو غربت و دلتنگی یه کسی همیشه پیدا میشه.....
که دل از دیدن اون وامیشه یه نفر با مهربونی.....
میاد و شب رو میرونه واسه قلب من که قهره.....
آواز آشتی میخونه.....آواز آشتی میخونی تو اونی ای عشق.....
همونی ای عشق واسم از فردا خوب میخونی ای عشق.....
میخونی ای عشق.....خوب میخونی ای عشق وقتی که چشم دل من.....
زیر پلک غم میمونه وقتی تاریکیه غربت.....
دلم رو باز میپوشونه یه نفر با مهربونی.....میاد و شب رو میرونه واسه قلب من که قهره.....
آواز آشتی میخونه.....آواز آشتی میخونه تو همونی ای عشق.....
خوب میخونی تو ای عشق

                             

امشب بالاخره یه جورایی به عشقش اعتراف کرد.
 به قول بچه ها سوتی داد! منم خودم رو زدم به کوچه علی چپ که یعنی نشنیدم. نمیدونم فهمید یا نه؟ اما هر چی که بود خودش رو میزد به آب و آتیش و بی توجه به من به حرفاش ادامه داد.انگار با خودش حرف میزد اما طرف صحبتش من بودم.
قهوه تلخش رو مزه مزه کرد و بعد یه دفعه فنجون رو سر کشید:ـــ مثل همیشه..هیچکس مثل تو قهوه درست نمیکنه.این رو همه میدونن. بهش لبخند زدم.دوباره شروع کرد...حرف و حرف...نمیدونم چرا خسته نمیشه؟اما خوب عاشق حرف زدنشم! کیف میکنم وقنی تو چشام نگاه میکنه و برام حرف میزنه.حالا از خرید و فروش ملک گرفته تا دنبال کار گشتن و اینجور حرفا.یه وقتایی با خودم میگم اگه رییس جمهور میشد نونمون تو روغن بود!!!
وقتی ساکت شد یکدفعه گفتم :ـــ راستی شام خوردی؟هیچی نگفت.میدونم بدجوری زدم تو پرش. معنی سکوتش رو فهمیدم.خوب تو میگی چیکار کنم؟خیلی بدجنسم مگه نه؟!آخه دوست ندارم بدونه دوسش دارم هوارتا.
بخوام زیادی تحویلش بگیرم شبم پیشم میمونه!اما جات خالی چه شامی باهم خوردیم.کلی مزه داد.نه بابا...بیخود فکر و خیال به سرت نزنه!
دوست داشتم میموند اما به روی خودم نیاوردم.خوب هر کسی باید بره اتاق خودش دیگه.اون ساکت شد...منم دیگه هیچی نگفتم.شامش رو که خورد پاشد رفت تو اتاق خودش.یه عالمه ظرفم گذاشت برا من.منم بهشون دست نزدم.فردا خودش میشورتشون.وقتی من خوابم و اون میخواد بره.
خوب تقصیر خودشه میخواست سوتی نده.نه که من جنبه اش رو نداشته باشما...اما فردا دوباره سرو کلش پیدا میشه.با یه عالمه حرف تازه...آخه یکی نیست بهش بگه من که این همه گل دوست دارم چرا برام گل نمیخری؟
اما قراره برام یه عالمه از اون بادکنکا که دوست دارم بگیره.شایدم گرفته و قایمشون کرده! اینم سوتی داد.دلم براش یه ذره شده. قده یکی از اتمهای مولکول!ولی میدونم دوسم داره اونقدر که حتی فرشته ها هم به من حسودیشون میشه.
کاشکی بدونه منم چه قدر دوسش دارم.آخ آخ برم ظرفارو بشورم.دلم نمیاد صبح که بیدار میشه وایسه جلو ظرفشویی.بابا مردی گفتن..زنی گفتن.من رفتم...اول یواشکی برم یه جایی و برگردم!!!
«امیدوارم تمام لحظه هاتون ناز و خوشگل باشه.با هم قشنگترینها رو بسازید.امشب نارنجی باشید.»

گفتگویی ساده با خدا...

*ارزش یک مرد به رنجهای بزرگی است که در زندگی متحمل شده است*
 
از خداوند خواستم تا غرور را از من بگیرد. گفت:« نه! بازگرفتن غرور کار من نیست..بلکه این تویی که باید آن را ترک کنی.»
گفتم پس کودکان و انسانهای معلول را شفا ببخش. گفت:« نه! روح کامل است و جسم زودگذر..مهم روح آنهاست برایم.»
خدایا به من شکیبایی عطا فرما. گفت:« نه! شکیبایی دستاورد رنج است..به کسی عطا نمیشود.آن را باید بدست آورد.»
پس به من سعادت ببخش ای بخشنده بزرگ. گفت:« نه! بازهم نه!خود باید متعالی شوی..اما تورا یاری میدهم تا به ثمر بنشینی.» آرام نگاهش کردم.اشکهایم را با نورش پاک میکرد اما صورتم نمیسوخت.فرشته ها بال میزدند..آنها هم آرام و بیصدا.یکی با موهایم بازی میکرد و دیگری بر گونه هایم بوسه میزد. یکی تار میزد و دیگری یاسها را از روی پیراهن سپیدم گلچین میکرد.شکی نبود.این نور عظیم و مهربان خدا بود.پس چرا همه اش «نه» میگفت.
شاید من در خواستهایم دقت نکرده بودم؟! ـــ آه...خـــــــــــــــداونــــــــــــــــدا؟
 در تمامی محیط قاصدکها رقصیدند.پیچکها دور ستونهای عظیم پیچیدند و پاکی با تمامی پاکی و زیباییش بر روح باد حاکم شد. از تو میخواهم مرا کمک و یاری دهی تا دیگران را به همان اندازه که مرا دوست داری..دوست بدارم. لبخندی زد و گفت:«هـــــــــان! بلاخره قضیه را دریافتی.هر کس باید با تمام قوتش مردم را دوست بدارد.باشد کمکت میکنم..اما بدان اگر هر انسان میدانست که چه قدر دوستش دارم..در دم جان میداد.دوست داشتن زیباترین حس است و پاکترین و مقدس ترین باور.» *
از او خواستم تا که به من نیرو دهد...مشکلات را در مقابل گامهایم نهاد تا قدرتمندتر شوم. *از او حکمت خواستم...مسئله داد و مسئله.تا راه حل کردن و جوابشان را خود بیابم. *از او شهامت خواستم...خطی را در مقابم قرار داد و گفت برو در راه..ببین میتوانی؟ *از او عشق خواستم...انسانهای دردمند و محتاج را در سر راهم قرار داد تا کمک رسانم بدانها. *از او کمکی بزرگ خواستم...بخشش خواستم...به من فرصت داد. *از او همراهی پایدار خواستم...او را با حالتی خاص نشانم داد.« تنهاست.با او باش اگر میتوانی. با تو میماند زیرا که روزی به تمامیت پی میبرد و برتو وعشقت تکیه میکند.همراهی دشوار است فراموش مکن.اما میتوانی.نگاهش کن!حال برو و در مسیر درست گام بگذار.»
 بر او نگریستم.خسته . تنها.بر خدا خندیدم.کمکم میکنی. میدانم. **هیچیک از خواسته هایم را دریافت نکردم اما بدان چه نیاز داشتم رسیدم.تمامی بودن را آرام فهمیدم.همه چیز از آن ماست اگر خود بخواهیم.تنها ما هستیم که میتوانیم تک تک لحظه ها را از آن خود کنیم.زندگیمان..حال و آیندیمان را زیبا و دوست داشتنی بسازیم.و خواستار آن باشیم که روح پروردگار یکتا در تمامی آنها موج بزند. **
بیشتر انسانها همانقدر شادند که تصمیم میگیرند و میخواهند که باشند.
خواستار شاد بودن و زیبایی تک تک گامهای زندگیتان هستم.
با همراهان خود بمانید.دوستانتان را دوست بدارید.ارزش هر چیز را درک کنید و زندگی را باور.میتوانیم خوشبخت باشیم و بمانیم اگر خود بخواهیم.حتی با یک دست لباس خاکی و یک چتر بسته هم میتوان خوشبخت و شاد بود.باور کنید.
«یاس سفید»