* از دل انگیزترین روز جهان خاطره ای با من هست *
به شما ارزانی
«« دل تورا در کوی اهل دل کشد
تن تورا در حبس آب و گل کشد
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران »»
حرفهای یواشکی :
خدا من رو به خاطر گناه بزرگی که کردم ببخشه!
این اولین باری بود که
تو زندگیم دزدی میکردم ... اما قول نمیدم آخرین بارم باشه!! میدونی
من رو باید ببخشی ... از اینکه چیزی رو ازت دزدیدم که بعضی از روزا یه
جورایی نزدیکتر از همه چی بهت بود و من یه عالمه بهش حسادت میکردم
میدونی؟ این دزدی خیلی زیر دهنم مزه کرد ... برا همینه که میگم
میتونه آخرین بارم نباشه ... پس مواظب باش عشق من!
آخه خودت بگو من چطور میتونم تصورش رو کنم که چیزی تمام طول روز
صدای قلبت رو بشنوه اما من اینهمه دور حتی از دیدن چشماتم محروم باشم.
اصلا حقش بود !
خوشم اومد بدجوری حالش رو گرفتم!
ولی خداییش فکر کنم خودش خیلی خوشحال باشه که اومده پیشم .. شبها
اونقدر محکم بغلش میکنم که حس میکنم دردش میاد .. بذار بیاد!
این به همه اونروزایی که پیش تو بود در!!!
در هرحال امیدوارم از دست دلبرکت عصبانی یا نارحت نشده باشی .. اگرم
باشی برام مهم نی .. به نظر من به داشتن چنین دزدی بزرگی می ارزه!
اومدی و رفتی اما کار خوبی نکردی که بستن چمدونت رو سپردی به من.
بیشتر مواظب باش زندگیم!
ای کاش تموم بارو بندیلت رو میدزدیدم اینطوری
تموم دیوارای اتاقم میشد نمایشگاه اختصاصی امیر!
در هرحال بدون من بازم منتظر دوباره اومدنت میمونم .. و تا اون روز ساعتهای
خوشی رو با دزدی بزرگم میگذرونم ..
امنیت لباست رو تضمین میکنم.آخه
لباس تو بزرگترین دزدی قرن من ثبت شده. ببخش که بدون اجازت اون رو
از چمدون خاکستری رنگت دزدیدم.
« یه چیز رو بدون ... هر چیزی که اتفاق بیفته برام مهم نیست »
تنهات نمیزارم
امروز
دومین سالگرد تولد سرزمین من ... یاس سفید
* همه چیز را آغازی ست ... ولیکن پایان داشتن معنای شروع این اغاز نیست *
چراکه درانچه خلق میشود با عشق ... پایانی نیست
اولین سال تولدت رو خوب به یاد دارم
اما باور میکنی اونقدر که امسال خوشحالم پارسال نبودم؟!
نمیدونم شاید سال دیگه از امسال هم خوشحالتر باشم !!
حتی اگه نباشی!
«« ماه کامل درآسمان درخشیدن آغاز کرد .. دنیا بوی ترنم یاس را
بر مشام نمناک خود احساس کرد .. شکوفه های گیلاس میرقصیدند و بر خاک
فرود می آمدند .. در نیلی شب بهاری غریب
مرغ شب ستایش میکرد و ماهی تگ بلورینم در خواب
و تو ای غریبه ی آشنای اکنون
دروازه های سرزمینم را بروی چشمان مشتاق و قلب در ابهامم باز کردی
ازتو هزاران هزار تشکر دارم .. نه به اندازه سطرهای تابحال نوشته شده ام ..نه!
به اندازه تمام عمق کلمات دنیا و تمامی آنچه تابحال مکتوب شده و خواهد شد
به اندازه تمام اقاقیهای سپید گم در آواز چکاوکها
به اندازه تمام ظریف ریشه های یاس
و به اندازه تمام کهکشانهای دور ازتو متشکرم
میدانم که قدردانی من در مقابل آنچه تو برایم آفریدی آنقدر ناچیز است که حتی
دیدگانم هم از شرم میبارند!
اما ازبابت سرزمین زیبا و دوست داشتنی که بهم هدیه دادی یکدنیا ازتو ممنونم
فرمانروای سرزمین خورشید »»
حرفهای یواشکی :
میدونی؟ تو یه شب بهاری بود که برای اولین بار دیدمت...
همون شبی تو برام متولد شدی .. چقدر همه چیز زود گذشت .. اونقدر سریع که
حتی خودم هم باورم نمیشه! تو این دوسالی که گذشت ...
لحظه لحظه سعی ام درن بود که خودم رو به اوج برسونم ...
میدونستم که اگه به سمت بیکران اوجها گام بردارم توهم بامن به اوج میرسی و
این برا من حادثه قشنگیه.
برای من تو فقط یه سرزمین یاسی رنگ و مهربون نیستی!
برای من توفقط یه صفحه ساده با خطای سفید رنگ و جمله های
کوچیک و بزرگ نیستی!
برای من تو نیمه کوچیکی از همه چیزی
دنیای قشنگی که الان دارم توش زندگی میکنم
عشقی که تا ابد بهش وفادار میمونم
دوستایی که حاضرم جون و عمرتم فداشون کنم
روزا و شبایی که درس گرفتم .. دیدم .. حس کردم و بوییدم
حرفایی که تو دلم سنگینی میکرد
آسمون آبی رنگی که توش دنبال آرزوهام میگردم و رو زمین پیداشون میکنم
سرزمین خاکی که بوی یاس میده
و انتهای قلبش بوی انتهای عشق
همه و همه .. تو برای من اینهایی .. چیزایی که بدست آوردم نه اونایی که از
دست دادم .. اونقدر دوست دارم که حتی خودتم باورت نمیشه چقدر!!
نه به خاطر اینکه بهت عادت کردما نه .. بخاطر تموم قشنگیهایی که بهم دادی.
« سرزمین من ... یاس سفیدم ... تولدت مبارک عزیزکم. »
* عظمت تو بر باورهای توست و نهفته در وجودت *
«« خوش می آیی به باغ خیالم
بیا تا تفرجی کنیم در بیکران هستی
شاید در ژرفای طبیعت
از تارهای کوچک به عظمتی بی پایان برسیم »»
حرفهای یواشکی :
بیشتر وقتا آدم آیندش رو میسپره به تجربیات خودش یا بقیه .. حرفهایی که
از کوچیکی تو گوشش تکرار میشه .. یادم میاد وقتی کوچیک بودم از مامان
پرسیدم: مامیتا من کی بزرگ میشم؟ خندید و بهم گفت : تا یه چشم بهم
بزنی بزرگم میشی! یادمه تایه هفته هی چشمام روبهم میزدم اما هرچی
تو آیینه نگاه میکردم بازم همون دختر کوچولوی شیطون رو میدیم که موهاش
رو دوگوشی بسته و با چشای عسلیش خیره شده به صورت آیینه!
اخم کردم .. یادمه سه روز با مامان قهر بودم و اگه بابا نبود شایدر تاحالا هم
قهر میموندم!! از آدم مغروری مثه من بعید نبود!!
یه عالمه شب و روز گذشت .. یه عالمه فصل عوض شد .. و یه عالمه خدا به
من خندید تا بزرگ شدم .. به قول مامیتا به سرعت یک چشم برهم زدن.
خیلی وقت بود این حرف رو نشنیده بودم. داشت کمکم یادم میرفت اما امروز
بعد از ۲۰ سال این حرف رو از دهن تو شنیدم!
بهت گفتم: پس کی میای؟
بهم گفتی: تا چشم بهم بزنی پیشتم .. دلتنگی نکن .. یه چشم بزن.
اخم کردم و چشمام رو بهم زدم! وقتی بازکردم نبودی!انگار هنوزهمون دختر
کوچولوی زودباور دیروزم .. انتظار داشتم معجزه ای صورت بگیره .. به سادگیم
خندیدم .. گفتی چرا میخندی؟ گفتم: میدونم باید خیلی منتظر بمونم قبول!
آخه میدونی برا من تا یه چشم بزهم بزنم کلی طول میکشه .. به قول
خودم هوارتااااا! اما یادم باشه اینبار که بهم گفتی برم توی اتاقم چشمام رو
بهم بزنم آخه هرجای اتاق رو که نگاه کنی عکس توا!!!
به قول مامان عاشق شدنم هم مثه آدمیزاد نی .. تو چی میگی؟!
حالا برم چشمام رو بهم بزنم شاید اومدی و مثه هردفعه اومدنت اول چشمام
رو میبندم و بعد که بوسیدیشون باز میکنم .. اینطوری جرات این رو دارم که
به کوچولوی آیندم بگم: به سرعت یه چشم بهم زدن .. شاید مامانم وقتی
میخواسته بابارو ببینه اول مثه من چشماش رو میبسته!؟ خدا میدونه!!!
« هر انچه که داری .. دو ست بدار »