خوشگلترین خاطره ...

* ای بهترین ... عاشقترین ... با من بمان *

«« نازنینم نازنینم .. چه دعایی به از این
خنده ات از ته دل
گریه ات از سر شوق
و غروبت شاداب .. و دلت پرز تمنای وجود »»



حرفهای یواشکی :
تو زندگی آدمها بعضی روزا وجود داره که هیچ طوری نمیتونی بگی چه
رنگین .. چه شکلین .. یا چه حسی ان؟!!
بعضی ثانیه ها هست که اونقدر برات عزیزن که نمیتونی براشون ارزش بذاری.
اما فقط میتونی بگی که به اندازه تموم دنیا برات خوشگلن.
یه وقتایی وقتی به خودم تو آیینه نگاه میکنم میبینم وای خدایا چقدر بزرگ شدم
اونقدر بزرگ که دیگه از همه چی سردر میارم .. اونقدر بزرگ که دیگه مسوولیتای
والاتری دارم .. کارای بیشتری دارم .. حرفای مهمتری دارم و ...!
امروزم یکی از اون روزاس!!! فردا برام یه روز مهمه .. یکی از اون روزا که همیشه
تو یاد همه میمونه .. مثه تولدم.
نمیتونم بگم چه حسی دارم؟! این روزا همه بهم لبخند میزنن و میگم چه حسی 
داری؟ نمیگم خوشبختی چون خوشبختی رو همیشه داشتم.
از اون لحظه تولدم فکر میکنم خوشبخترینم .. حتی تو روزای بی کسی و سخت
و دردناک زندگیم هم هیچوقت حتی فکرش رو نکردم که بدبختم.
حتی تو سخترین شرایط!!!
برا همین حس این روزا یه چیزی فراتره .. من بهش میگم زندگی.
آره زندگی .. خوشگلترین خاطره یه آدم تو آفرینشش.
این روزا برا همتون دعا میکنم و امیدوارم همیشه شاهد به اوج رسیدن آرزوهای
قشنگتون باشم. درست مثل وجود پاک و مقدستون.

« به رسم دیرین عادت پروانگیمان همانند همیشه دوستت دارم » 

آقا گردو فالی چند؟ ...

* زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد!! *

««
از خودم که دور میشوم
دنیا بههیات پنجره ای درمی آید .. که تو در آن می خندی
لبخندت را از گوشه قاب برمی دارم .. و سوار بر قایق ابرها
از این ستاره تا ان ستاره را پارو میکشم
میبینمت بر بستر نقره ای صبح ...! »»

ـــ گردو فالی چند؟
مرد در حالیکه آرام نایلونهای خریدش را بر زمین میگذاشت این سوال را
پرسید .. از شفافیت نایلون استفاده میکنم و یواشکی نگاهی به داخل
آن می اندازم( به نظر میاد به دیدار شخص خاصی میرود) :
نیم کیلویی سیب میشود
شاید هم کمی از نیم کیلو کمتر آلوی زرد
و دیگر..؟ هیچ!!؟
و حالا در حال خریدن گردوست .. تمام اینها من را به شک نینداخت!
حداقل تا زمانی که از خریدن گردو منصرف شد!!
برایم عجیب بود .. حس کردم با اشتیاق زیادی بیش از یک فال گردو
میخرد ولی گویی منصرف شده! .. شاید هم گردویش خوب نبوده نمیدانم؟!
ــ
ببخشید .. چرا نخریدید؟
نگاهی از روی خشم بر من میاندازد .. خجالت میکشم و شاید هم ترس.
ولی ارتباط با مردم شهامت میخواهد.
ــ
فضولی خانم؟ یا بپای خرید مردمی؟
هیچ نمیگویم فقط نگاهش میکنم .. میترسم دگر بار بپرسم اما:
ــ
آخه میخواستید بخرید .. منم میخواستم بخرم .. گفتم:
ــ
فکر کردم شاید گردوهاش خوب نبودن برا همین نخریدید.
چقدر جادوی کلمات سحر امیزند! لبخند میزند...
ــ
نه خانم جان .. پول که نباشه خوب و بد نداره .. همه چی بده!
ــ
میدونید مشکل اینه که اونقدر گرونیه که اگه پولم داشته باشید بازم
نمیرسه بخوایم خرج ...
میپره وسط حرفم انگار دلش خیلی پره:
ــ
شما دیگه چرا؟ باز ما یه چیزی بگیم یه حرفیه اما شما.
به سرتا پام که نگاه کرد .. پوزخند معنی داری زد! اصلا خوشم نیمود ولی
به روم نیاوردم .. میدونسم که من از جنس اون نیستم .. شاید اگه یکی
عین خودش روبروش بود بیشنر باهاش گرم میگرفت .. ولی حالا که تا
اینجا اومده بودم نباید از دستش میدادم .. ارتباط یا یه مرد عامی و مغرور
برای من کم چیزی نیست .. پس بی اعتنا پرسیدم:
ــ
حتما کوچولوتون گردو خیلی دوست داره.
تازه متوجه پسر بچه ای که حالا مچ اورا محکم گرفته بود شد:
ــ
نه خانم جان این چه میدونه گردو چیه .. مادرش پابه ماهه .. میخواستم
برا اون بخرم اما گردوهاش خوب نبودند .. موندس! باشه برا فردا.
نگاهی به گردوها انداختم .. به نظر نمیومد مونده باشن .. زیر نور لامپ با
درشتی برق میزند.
سرم را که چرخاندم مرد در حال رفتن بود .. از پشت اورا دیدم.
ــ
آقا میشه سه فال گردو بدید .. زود باشید زوووووووووووود!
ــ
خبرنگاری؟
ــ
چطور؟ به قیافم میخوره؟
ــ
آخه دو ساعت مخ بدبخت رو کار گرفتی که چی؟ مردم پی بدبختیشونن
خانم .. فکر نکن ما گرون فروشیم .. نه به ولای علی .. همینقدرم برامون
صرف نمیکنه .. دولت مردم رو گدا کرده گناه ما چیه؟
مثه اینکه راستی راستی فکر کرده بود خبرنگارم .. یه ثانیه بیشتر مونده
بودم حتما میخواست ازش یه عکس بگیرم برا هفته نامه اجتماعی!
انگار خدا میخواست پیداش کنم منتظر تاکسی وایساده بود.
آروم جلو رفتم یه طوری که نفهمه دورتر پشتش ایستادم .. وقتی دلا شد
تا با راننده سر کرایه چونه بزنه آروم اما با حرکت سریع کیسه کوچیک گردوها
رو انداختم تو یکی از نایلوناش.
نایلون کمی کشیده شد .. به سرعت ایستادم و اون برگشت:
ــ
ای بابا چیکار داری خانم .. دنبال من را افتادی که چی؟...
و هرچی دهنش اومد بهم گفت و سوار شدو رفت!!!
نگاه سنگین و شماتت بار مردم رو که رو خودم احساس کردم ته گلوم یه
بغضی آروم خودش رو جا داد .. اما هیچوقت از کارم پشیمون نشدم.
نمیدونم اگه برسه خونه و خانمش میوه هارو از دستش بگیره و گردوهارو
ببینه بهش چی میگه؟! اصلا نمیدونم خود اون مرد چی میگه؟!
برا من این چیزا مهم نیست ... مهم اینه که الان تو خونه اونا
زندگی رنگش سرخابیه سرخابیه!



حرفهای یواشکی :
تو زندگی بعضی روزا هست که به سادگی از دست میره.
مگه میخوایم چقدر زندگی کنیم که این بعضی روزاش بیشتر باشه؟
گاهی اوقات حتی اگه سرت داد بزنن میدونی که ارزشش رو داره!
ایکاش به سادگی روزامون رو از دست ندیم.
فکر کنیم هر روز روز آخریه که ما فرصت داریم یه کاری بکنیم.
با مردم بودن خجالت نداره .. خودش یه افتخاره. نه‌؟

« راز زندگی در باهم بودنهاست که خلاصه میشه »

آشنایی آرام ...

( خواهشمندم اگر مطلب را میخوانید کامنت بگذارید .. مچکرم )
 
* تو .. همانی که خود می پنداری *

«« حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
    کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار 
 غبار غم برود حال خوش شود حافظ
       تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار »»

ــــ دخترک نگاهی به دستهایش انداخت ...
و نگاهی دیگر بر دخترک پیراهن پوش داخل اتومبیل .. با اینکه هنوز خیلی کوچک
بود اما تفاوت ها را بخوبی حس میکرد!
 
شاید من و تو و هزار هزار راننده غرق در دنیای خود این چیزها را نمیدیدند اما هم
 آن دخترک وصله پوش میدید و هم آن دخترک پیراهن پوش!!
دخترک نگاهی به دستهایش انداخت ... یک جعبه آدامس .. یک دسته فال رنگ
پریده حافظ و دیگر هیچ.
نگاهی بر دستان دخترک پیراهن پوش!! چه عروسک زیبایی .. از همانهایی که قرار
بود مامان برایم بخرد .. چه پیراهن سپیدی .. از همانها که شبها در خواب میبینم.
اما نه مادر هست تا بخرد نه دیگر رویاهایم!
به راستی چه قدرتی میتواند رویاهای شیرین کودکانه را از یک کودک بگیرد؟
خیلی وقت بود که میدانست دیگر رویاها در زندگی او جای ندارند.
این را محمود خان با سیلی محکمی به او آموخته بود .. همانی که هر روز او را برسر
این چهار راه قرار میداد تا زندگی باز هم برایش تلخ ورق بخورد!
همانی که بلند قد بود و از دید او یک آدم بدجنس اما یک حامی بزرگ در مقابل
آدمهای بدجنس تر از او .. همانی که مادرش را آنقدر زد تا مرد! پدرش بود؟ نه!!
با تمام کودکیش میدانست که پدرها اینقدر بد هم نیستند.
موهایش را از صورت کنار زد .. پیراهن وصله دارش را تکاند و آرام به اتومبیل نزدیک
شد .. بسته آدامسی را از جعبه بیرون کشید و به سمت دخترک هم سن و سال
خودش دراز کرد .. آدامس میخوای؟
ــ
خوشمزس؟
ــ
خیلی .. مزه لواشک میده!
ــ
یعنی ترشه؟
ــ
یکم اما خوشمزس .. میخوای؟
دخترک پیراهن پوش سرش را به علامت مثبت تکان داد و آدامس را از دست او
گرفت و لبخندی میان آن دو رد و بدل شد .. دخترک خیره بر دستان او. چه میدید؟
ــ
چه عروسک خوشگلی داری!
ــ
بابام از دبی برام خریده .. دوسش داری؟
دخترک نمیدانس دبی کجاست .. شاید اسم یکی از مغازه های اینجا بود و یا
اسم یکی عروسک فروشهای این اطراف ؟؟!! بی انکه بداند دبی کجاست جواب
سوال دوست چند دقیقه ایش را داد:
ــ
خیلی .. میدونی آبجی مهین گفته برام از امام حسین یکی از اینا میخره.
ــ
آبجی مهین کیه ؟ مگه از امام حسین هم میشه چیزی خرید؟ اون که
خیلی وقتاس مرده.
حالا دخترک دیگری نمیدانست میدان امام حسین کجاست؟!
ــ
آبجی مهین آبجی مهینه دیگه .. گرد و قلمبس اینطوری......!
و سپس هر دو باهم خندیدند.
خانم شیک پوش که تا ان لحظه مشغول صحبت با تلفن همراهش بود از پشت
فرمان با فریاد خلوت شیرین انها را برهم میزند :
ــ
برو دستات رو به ماشین نمال .. اه اه .. ساینا شیشرو بکش بالا مامان.
دخترک وصله پوش متوجه مزاحمتش میشود .. به این حرفها عادت دارد .. گویی
برای او آهنگ زندگی یعنی همین! از اتومبیل دور میشود....
ــ
پول آدامست؟
ــ
نمیخوام مال خودت .. به عروسکتم بده.
ــ
بیا.
ــ
چی؟
ــ
بیا.
دخترک آرام به اتومبیل نزدیک میشود .. چیه؟ بازم آدامس میخوای؟
ــ
نه .. بیا عروسکم مال تو .. من از اینا یه عالمه دارم!
دخترک تعجب میکند اما بی هیچ درنگی عروسک را میگیرد و در آغوش میفشارد.
باز هم صدای خنده شان را میشنوم اما ...
زن از پشت فرمان بیرون میاید .. عروسک را از دست دختر با حرکت خاصی بیرون
 میکشد .. بر او سیلی میزند و :
ــ
پرروگی تا چه حد؟ خجالتم نمیکشه دختره هرجایی .. آدم تا رو میده میخوان هم
مال آدم رو ببرن هم خود آدم رو .. گمشو نکبت!
بی انکه بداند این دخترک جز رویاهای شیرینش معنای حرفهای زشت او را نمیفهمد!
دخترک گریه کنان دور میشود .. دخترک درون اتومبیل هم گریه کنان ناظر اوست.
و من .. نمیدانم چه کنم در حالیکه اشک در چشمانم جمع است و ترس بیرون ریختن
آن را دارم که مبادا قدرت مهارش را نداشته باشم.
دقایقی بعد ... راهبندان هنوز ادامه دارد .. اتومبیل کناریم هنوز وجود دارد و دخترک
درون آن عروسک بغل آرام در خواب است.
شاید که خواب دبی را میبیند و یا خاطره امروزش را؟
ولی آن دخترک دیگر .. دیگر او را ندیدم. ای کاش میتوانستم کاری کنم!!
شاید او هم در گوشه ای مشغول جمع کردن رویاهایش باشد؟!
و من در فکر این آشنایی آرام و در حسرت اینکه آن دخترک کوچک الان خواب چه را
میبیند هنوز بیدارم...
دنیا با تمام بزرگیش گاهی اوقات چقدر کوچک میشود و ما آدمها چقدر ...!!



حرفهای یواشکی :
ایکاش بتونیم کاری کنیم ...
اما همیشه هم ایکاش گفتن به تنهایی کافی نیست!
گاهی باید به یاد رویاهای کودکی خود باشیم تا دنیای شیرین کودکان
خیابانی را باز سازیم ..  زندگی تنها حق من و تو نیست!
« زندگی زیباتر از آن است که تو میپنداری ... و گذراتر از یک باد! »