قصه جزیره و عشق...!...قسمت آخر...

                               * برای با تو بودن باید از بودن گذشت*
انتهایی برای این داستان وجود ندارد..اینک قسمت آخر...
سپس گامی برداشت...
روی تخته سنگی نشست وپشت به تمامی آنها به جزیره جدیدش نگریست.حواسهابا
حیرت یکدیگر را میدیدند..دهانشان بازمانده بود!ونگاهشان ثابت..باورش مشکل بوداما
خوشحال بودندکه بالاخره عشق فهمیدکه چه کند.هرکدام به نوبت..یکی یکی..
 به سمتش گام برداشتند.تکه ای ازحاله رنگی وجودشان را به حاله قرمز رنگ عشق
هدیه دادند..حتی علم هم به او خندید:من کمکت میکنم حتی اگر خودنخواهی!
سپس شانه اش را بوسیدندورفتند.حال او مانده بودوعشق.همانی که ازابتدا هیچ نگفته
بود جلو آمد.صدایش خسته بود:
حاله زیبایی داری ای عشق!دیگربه آن قرمزتند نمیزند.بایداز دوستانت تشکرکنی که به تو
رنگی دیگربخشیدند.رنگی که هیچ جا نمیتوانی اورا مشاهده کنی مگر در خودت.
عشق سرش را بالاگرفت ودرچشمان اونگریست.او ادامه داد:
آفرین برتوباد ای عشق.به راستی که زیباترین واژه ای.یاد گرفتی که چگونه برای خودباخود
تصمیم بگیری.این شایان پرستش است.
عشق خندید:اینرا جزیره به من آموخت.
زمان گفت:میدانم وباور داشتم که میاموزی.
عشق برای نخستین بار اورا درآغوش گرفت ودر گوشش زمزمه کرد:
منجی..اولین منجی من همان است که مراآفرید..دومین آن توهستی و در آخرجزیره ای که
به من آموخت تادریابم که خود میتوانم منجی خودباشم.همینی که عشق حقیقی را
 نشانم داد..ایمان رادرمن زنده کرد..آینده دا امیدبخشیدو حال را زیبا.کمک کردتا نگاهم را
برگیرم از گذشته..به من جان داد..عشق داد..حسی تازه!غریب اما دوست داشتنی.
زمان به عشق نگریست.باورش نمیشد که این همان حس دیروز است.پرسید:
اگراین جزیره به زیر آب رود میمانی؟
پاسخ شنید:بماند میمانم..زیرا کهمیدانم این همان واقعیتی است که میخواستم بدان
دست پیدا کنم..اگر برود باز هم میمانم چراکه میدانم اینبار اگر خود بخواهد از آن من است
حتی اگرنباشد.من اینجارا دوست دارم زمان..میفهمی؟
صدای خسته اش به گوش رسید وقتی که گفت:آری..میفهمم.
عشق تبسم کرد:پس میمانم..مطمئن باش که پیروزم.
زمان دستش رابر شانه عشق گذاشت و اورا نشاند:
میلادت مبارک.با امید پیش رو.زندگی زیباست اگرکه خود بخواهی.اما شاید باز زمانی
رسدکه من به دیدارت آیم..اما اینبار نه برای نجات تو.برای کمک به تو.
سپس گونه عشق را بوسیدو رفت.
عشق دست برزانو زدو بلندشد.آهی کشید..برگها لرزیدند..دریا موج برداشت..آسمان
درخشید..دلاشد و خاک جزیره اش را بوسید:
تو برای من مقدسی!شایان پرستش..دوستت دارم معشوق من.پس توهم عاشق خود
را دوست بدار...ای عاشقترین.
وآن ورطه زمانی تنها زمانی بود که جزیره لب به سخن گشودو تنهادو جمله گفت که برای
 عشق تاابد کافی بودو اورا محکوم به ماندن کرد..برای همیشه.حال اگر روی..جزیره ای
راخواهی دید که مردی با حاله ای رنگی بربلندترین جای نشسته وسخن میگوید.قصه ای
آشنا برای آنانکه دوست دارند زندگی کنند.وکمی آنطرفتر دورتادور جزیره حاله ای به رنگ
عشق.عشق خود حاله ای شد دورتادور جزیره..مردی آفرید به نام عاشق وعاشقی دیگر
 به اسم جزیره.جزیره ای که خود بعدگرفت وانسانی دیگرشد.
حال فهمیدی که عاشق که بود؟داستان ما دو تن داشت..وبس.
امابه من بگوکه آیامیدانی که جزیره به عشق چه گفت؟؟؟ پس بشنو وتوهم همانند او
هرگز فراموش مکن..او گفت:
                            «دوستت دارم ای عشق.باورکن که دوستت دارم.»
و انعکاس صدایش هنوزهم هرشب درآن جزیره میپیچد:
                           « باور کن که دوستت دارم.باور کن...............باور.»

                           
(با پوزش...
ببخشید که یکم طول کشید..به علت یکسری مشکلات نتونستم ادامه داستان رو بهتون
به موقع تحویل بدم..در ضمن به علت اشکال دربرنامه دستگاهم خواهشمندم اگر پیامی
شخصی داشتید برایم مکاتبه کنید..بالاسمت راست صفحه:مکاتبه.از تمامی شما بابت
پیامهاونظراتتون صمیمانه مچکرم.یاس سفید برای تمامتون آرزوی شادی همیشگی رو
میکنه..اما یک چیز..
به خاطر داشته باشید که عشق نمیدانست که جزیره تمام حرفهایش را میشنیده است.
در زمانی که او میخواست چیزی دیگر در خود بیافریند جزیره تلاش میکرد که اورا کسی
باور کند...)                                                      ایمان امید عشق...کمرنگ بمان

قصه جزیره و عشق...!....ادامه داستان...

                             *بدان که ردپای نگاهت همیشه خواهد ماند*
وحال ادامه داستان...
اما..اما درآن هنگام که عشق رهسپاردریا بود عقل به فریادش رسید:دراین صورت تو خود
راهم خواهی کشت!
عشق پرسید:آیا ارزشش را ندارد؟حداقل پیش آنکه دوستش دارم میمانم..نه در این مکان
غریب.این جزیره مرا شاید که دوست نداشته باشد!
عقل دستش را برروی دستان گرم عشق قرار دادوگفت:این راتوباید ازخودبپرسی.معشوق
تومرد..همانکه دانسته و ندانسته به آن دل بسته بودی.همانکه میدانستی میمیرد اماباز
هم در در کنارش ماندی.
غرور آمد:ای عقل به خاطرداشته باش که او عشق است.او پر عظمتترین کاردنیا راکرد.ماند
تااو بداندکه تا لحظه مرگ دوستش دارد..پس به خود افتخارکن ای عشق.
محبت دستی بر موهای عشق کشیدو گفت:ای عشق؟تو هنوزهم عاشقی!اما دیگر نه
عاشق آن جزیره!عاشق چیزدیگری شده ای که خودنیز از ابتدا میدانستی..اما هنوز باور
نکرده ای.به اعماق قلبت بنگر..خواهی فهمید!
عشق پرسید:آیا میتوانم عاشق این جزیره زیباوپرعظمت باشم؟هر چه باشد آن یکی هم
درابتدا برایم غریبه بود!
تردید گقت:از من مپرس نمیدانم.
ایمان فریاد زد:نترس و محکم باش.
غم آهی کشید:تو هنوزهم نمیدانی که چه میکنی!این جزیره هم روزی به زیرآب خواهد
رفت.سرنوشتی غمناک..بازهم میخواهی قصه ای دیگررا تکرار کنی؟!
شادی خندید.رودرروی عشق قرارگرفت و بازهم خندید:به حرفهای غم گوش مده.بخند و 
راحت باش..ه..ه...
حماقت سری تکان دادو گفت:تو هنوزهم یک احمقی!از علم بپرس به تو میگوید.
عشق سرش را به سمت علم چرخاند.اوزیرکانه میخندید:حماقت راست میگوید..توهنوز
هم یک احمقی!!!تنها زمانی میتوانی این حماقت راازخود دورکنی که خود تصمیم بگیری
نه ما برای تو.اگر میخواهی بدانی که اینبار عاشق چه چیزباشی نباید لرزشهای قلب و
نگاهت بخواهد!بایدکه اینبار خود بخواهی.با تفکروتصمیمی قاطع..کمی بیندیش؟درست
است که این جزیره زیباتر بزرگتر وخالصتر ازآن یکی است اما به یادداشته باش که یک
جزیره همیشه یک یک جزیره است.محصور درآب..باخواستارانی زیاد..خواهانش فراوانند
زیرا که این جزیره تابه امروز هنوز عاشق نشده و نخواهدشد..هرگز!شایدکه روزی اوهم
به زیرآب رود..همانند دیگری!
خشم در چشمان عشق موج زد..دستش را به سینه علم کوبید وفریاد زد:هرگز!
هرگز!جزیره من اینبارنخواهدرفت..مگراینکه بداند دیگردوستش ندارم..برایم فرقی نمیکند
که اوعاشقم باشد یا که نه!مهم آن است که من میخواهمش..دوستش دارم و به
احترام وجودش زانومیزنم!من اجازه نمیدهم! اینبارهرگز.شنیدید؟هرگز.میماند..تا ابد هم
میماند..همینجا..باورش سخت است..اما خواهیددید که اوهم مرادوست خواهد داشت.
آن روز میرسد..نمیدانم کی؟اماخواهدرسید.
حال بروید!به هیچ کدامتان نیازندارم.شما چه میدانید که من چه میکشم؟مگر عاشقید؟
آن یکی رفت..خاطراتش هم رفتند..زیرا که دیگر جایی برای ماندنشان نبود!
 از تکه جزیره های پست و کوچک هم بیزارم.
چرا حسرت گذشته؟میخواهم بازهم زندگی کنمو به آینده بیندیشم.آیندهای که میتوانم
با جزیره زیبایم داشته باشم..من درهمینجا قسم یادمیکنم که اجازه نخواهم دادکه او به 
زیرآب رود..هرگز.حتی به قیمت نابودی خودم.واگرهم رفت میمانم در کنارش تاابد..حتی
اگراینبار زمان هم نباشد.خداوند این جزیره را به من هدیه داده بعداز آن همه سختی..
اینجارا..مکانی که سالهابه دنبالش بودم!امانتش را به او سالم بازخواهم داد.
اگرمیخواهید بامن ودرجزیره من بمانید پس سکوت پیشه کنیدو در عشق دخالت نکنید
زیرا که حال من میدانم چه کنم نه شما...
                                                            (منتظر بمان..باز هم ادامه دارد...)
«دوستان امیدوارم که در نوشته بعدی داستان را تمام کنم زیرا کسی هست که
 بیصبرانه انتظار اتمامش را میکشد..شایدکه عاشق خوداو باشد!اما باید منتظر بود.
هنوزقصه تمام نشده.به امیددیدار دوباره شما درسرزمین یاس سفید.امیدوار باشید.»

قصه جزیره و عشق...!

                                    *در پی درخواست یک دوست* 

بالاخره یکی سراغ عاشق رو گرفت...
اگر قصه جزیره رو خونده باشید میفهمید منظورم چیه!(به مطالب قبل مراجعه کنید:جیزی
که جان عشق را نجات داد.)قصه جزیره ای که به زیر آب رفت..همه حواسها خودرا نجات
دادندوعشق را قایق زمان به جزیره ای دیگررساندورفت..و اینک ادامه داستان برای آنانکه
پرسیدند:پس دراین قصه عاشق که بود؟جزیره؟غرور؟ زمان؟ و یاخودعشق؟
بذار تا من برات بگم:جزیره معشوق عشق بود..معشوقی که عشق میدانست که دیر یا
زود به زیرآب خواهد رفت امابازهم رهایش نکرد..به او دل بست وتا آخرین لحظه حیاتش
کنارش ماند..واگر زمان نبود عشق هم به خاطر این اشتباه همانجا درهمان ساعت با
جزیره برای همیشه به زیر آب میرفت وهم اکنون دیگر حسی به نام عشق وجود نداشت.
اما کسی..پیرمردی..با قایقش اورا به پهنه خاکی دیگررساندورفت.به همان علت که
تنها زمان عظمت عشق را میداندوبس!حتی همان جزیره هم نمیدانست که عشق چقدر
اورا دوست دارد وگرنه خودرا به دستان آب نمیسپرد..
عشق نشسته بر مکانی غریب و ناشناخته.حواسها هرکدام رهسپارنقطه ای جدید شدند.
 تنها شده بود.نگاهش رااز حاله قرمزرنگش گرفت.به پشت سرش نگریست.چرا آنجا؟شاید
که خود نیز نمیدانست که سرنوشتش آنجا رقم خواهد خورد!
کوهی عظیم و سنگی..سر بر آسمان.دقایقی بعد درحال بالارفتن از سطحی سنگی
خشن وتیره رنگ بود.قطرات خستگی اش همانند ردپایی از خون برروی سنگها میریخت و
آنها را رنگی میکرد.به پشت سرش نگاهی انداخت..چه قدرارتفاع!!اما نهراسیدو دوباره
پیش رفت به سمت بالا..آنجا که آسمان رنگی دیگرداشت.
رسید..لحظه فتح کوهی به آن بلندی..!!!
آنقدر از اعماق دل نفس کشید که نفسش بادی را ساخت که تمام شاخه های جزیره را
لرزاند.به آسمان نگاه کرد..هنوز خورشید میدرخشید.حالا دربالاترین نقطه دنیا قرارداشت!
همانجا ایستاد..دستش را بالای چشمانش سایبان کردتانور آزارش ندهد.وبردریانگریست.
امتدادی که  اگردیروز مدی میامدی برهمینجا ونگاه میکردی همان جزیره را میدیدی  که دیگر
امروز وجودندارد..همانی که عشق عاشقش بود دوستش داشت وبهاو دل بسته بود..
دریا صاف بودوآبی.خاطراتش را به یادآورد...چه قدرزیبا بودند و چه قدر دوستداشتنی.چه
ساعتهایی را که با جزیره...؟!؟افسوس که دیگر جزیرهای وجود نداشت.پس در یک لحطه
 تصمیم گرفت که اوهم به زیرآب رود تا همیشه درکنار معشوقش بماند.اما...
                                
                                                                                «منتظر باش..ادامه دارد..»