خیال کردید از دستم راحت میشید...

*تو گذشتی و شب و روز گذشت..آن زمانها..به امیدی که تو بر خواهی گشت*
سلام؟
سلام سلام.منم دیگه...
دیدید بالاخره اومدم!خیال کردید که از دستم راحت میشید؟هون؟از این خبرا نیست.اینقدر میام مطلب میدم
که همتون رو یکی یکی بازنشست کنم..اما نه اونطوری رقیبای خوب و دوست داشتنیم رو از دست میدم !راستی
شما که دلتون نمیخواد دروازه سرزمین یاس بسته بشه هان؟تازه اگر هم بخواید کسی جرأت نداره..پس بیخود تلاش
نفرمایید لطفا!آخه میدونید این دروازه قصه اش زیاده...یه نگهبان داره که اگه سرش بره قولش نمیره.فکرنکنی اگه شب بیای ممکنه خواب باشه ها!این شوالیه اصلا نمیدونه خواب رو باکدوم خ مینویسن.اگه چشاش هم بسته باشه دلش همیشه بیداره!صدای قدمهات رو میشنوه حتی اگه راه نری میفهمه داری به دروازه عشقش چپ چپ
نگاه میکنی..اونوقت....!!!وای به حال اونکه سرنوشتش به اینجا برسه!هه هه..!
نترسیا...نگهبان من ممکنه مغرور و جدی باشه وکمی خشن اما دلش قدده یه دنیا پاک و مهربونه.بیخود نیست که
گذاشتم نگهبان سرزمین من باشه.همه میتونن بیان تو اما کسی نباید دست به گلهای یاس بزنه..با شاخه ها بازی
کنه..تو آب رود شنا کنه..به آسمون اخم بکنه..دلی رو رنجور بکنه..یا که همش دلش بخواد با زندگی سبزه ها بازی
کنه..میدونی چرا؟ آخه اینجا هم نظمی داره..قانونی داره..قصری داره..دروازه ای.. نگهبانی..شاهزاده ای..
من خوشحالم که تا به حال هرکسی پا گذاشته به خاک اینجا خودش سرزمینیه برا خودش..پراز امید..محبت..
زیبایی..مهربونی..صفا..ایمان..لبریز از زندگی.اگه یه روزی هم یاس سفید خودش نباشه بهتون قول میدم همین
نگهبان سرزمینش رو زنده نگه داره..همین نگهبان سیاهپوش!که اندازه سرزمینم دوسش دارم.
در هرحال ازاینکه نگرانم بودید ممنونم.راستی راستی باید به خودم ببالم با این همه دوست خوب..مگه نه؟
در هر حال اومدم...یاس سفید وارد میشود..دینگ..دینگ!!
آرزومند بهاری بودن لبخندتان..شاخه یاس

چرا که هنوز دوستم دارد...هنوز!

*تقدیرم هرچه باشد درآغوشش میکشم...توهم اینچنین باش*

گلهای باغ را دسته دسته چیدم
آنقدر زیبا که حتی خودشان هم به خودشان حسودیشان میشد

یاسهای وحشی رادرلابلای سنگفرش جاده ای ریختم
که اومیخواهد امشب ازآن بگذرد یک رهگذر اما...

تنها صدای آب گواه احساس من بود و بس
وشاید آن پرنده تنها بر روی تک شاخه درخت گیلاس

اگر بدانی که باچه عشق جاده را آب وجارو کردم
وبا چه امید به انتظارت نشستم...

حال من مانده ام وجاده ای پراز گلهای یاس!
ودسته ای ازگلهای وحشی بردست شایدکه درانتخاب گل اشتباه کرده ام ؟
شایدکه اویاس دوست ندارد نمی دانم!

آیا او خواهد آمد؟ امشب؟ نمیدانم!

زمین نفس میکشد چیزی به صبح نمانده
من به انتظار مینشینم تابیاید حتی اگر گلهای دستم سردوپژمرده شوند
حتی اگر بغضه خاموش تنهاییم در گلویم بشکند
وحتی آگر تا ابد منتظر بمانم میفهمی تا ابد!
چرا که میدانم خواهد آمد ردپای قدیمیش هنوز پا نخورده باقی مانده
نگاهش را بر روی چشمانم حس میکنم
جای بوسه اش را بر دست قاب گرفته ام می آید...
و خواهد ماند تا شبی دیگر شبی دیگر؟
گویی باورم شده است که امشب هم نمی آید...

وای کاش میدانست که چقدر تنهایم! که چقدر انتظار سخت است!
که چقدر سکوت حرفها دارد!
شاید این من هستم که هنوز نمیدانم معنای دوست داشتن را

دارد می آید بویش راحس میکنم صدای نفسهایش...خیال

جاده به من میخندد چرا؟ نمیدانم!
شاید امشب شبی دیگر است که من تصور میکنم همان دیشب است
ای کاش که زودتر بیاید
نمیدانم تاکی میتوانم به تپیدن وادارش کنم؟

خواهد آمد...
اگر یاس دوست داشته باشد می آید
ولی آیا او دوست دارد یاس را؟ درخت گیلاس را؟ آب را؟و آن پرنده تنها را؟

اگر هیچ کدام راهم نخواهد می آید
چراکه میدانم هنوز دوستم دارد..........هنوز!
                        

پدر...مادر...محبت...

             *زندگی بازی میکنددرعرصه گیتی امابدان این تویی که بازیکنی نه او*
                               *تو همان کودک دیروزی و نام فردایی دگر*
                          
سالها پیش..در همین زمین خاکی..دوموجود..
نفس میکشیدند..درزیراین آسمان نیلی.دوانسان..ازدو جنس متفاوت.یکی به نام زن و
دیگری مردنام.روزها گذشتند..تنهایی..خلاء.شبی آرام..ستاره هادرخواب.رودرروی هم..زندگی..عشق..احساس.دست دردست هم دادند..به قدرت پروردگارشان..
عشق وجودیشان وایمان آسمانیشان نطفه ای شکل گرفت که خداوندروح خودرا درآن
 دمید..آرام و آهسته.وجودی دیگر ازآن دوساخته شد.آن دوخوشحال بودند.حسی تازه.
وجودی درزن زندگی میکردکه بایدبعداز زمانی معین پابه عرصه هستی میگذاشت.نه ماه
نه روز ونه ساعت!قلبش تپیدوتپید.اندامش شکل گرفت وآن روزرسید.
مردخندیدوقتی که خورشید مثل هرروز ازمشرق سربرآورد.زن درد رابه جان میخرید.چقدر
سخت است.دستان مرد بانگرانی موهایش رانوازش میکرد درآن هنگام که رگه های اشک
ازچشمان زن به سمت گونه هایش روانه بودند.خداوند آنهارا مینگریست.وبازهم انتظار!
سکوت آن صبح روشن را صدایی غریب در خودشکست..آهنگی که درسرتاسر محیط
پیچید.چقدر زیباست!هیجان انگیز!دوست داشتنی!کودک میگریست اماآن دو میخندیدند.
آیا خوشحال بودندازاینکه نامشان تغییرکرده بود؟بایدبه خودافتخارمیکردند.باید اورا دوست
میداشتندودستانش رامیبوسیدند چرا که او..این موجودکوچک که ضربان قلبش آنقدرتند
میزدکه حتی خداهم نوایش رامیشنید تنهاکسی بودکه باعث شدنام زن ومرد به دونام
دیگرتبدیل شود.دونامی که تااین زمان هنوزهم مقدسندوقابل ستایش.مادرنخستین بود
وپدر نخستینی دیگر.تو هم باید آن دورا عاشقانه دوست بداری.زنده ای..دراین دنیا...!
دیگر ظهرشده بود..کودک خنده هایش را نگاهش را ونفسهایش رابه روی آن دومیپاشید.
چقدر شگفت انگیزاست روندتکامل!
مادر اورا درآغوش داشت.مادر..نامی که نشانه عظمت اوست.شانه به شانه اش پدرزانو
زده برخاک..اورامیبوئید..به خودمغرور..چراکه آنهاازآن او بودندواوازآن آنها.
کودک قدکشید..تکاملی دیگر.به راه خودرفت چرا که اندیشید دیگراز آن خود است.صدایی
در گوشش پیچید:تنهایشان مگذار..بازگرد.امااو ادامه داد...چراکه باورداشت که آنها دیگر
اورا نخواهند بوسید..اشتباه!اگر آنهااز تودورند تو خودرا به آنها نزدیک بگردان..به آنها بیاموز
که دوست داشتن چه زیباست.اگر توانستی..پس مردمیدانی.
زمان...مهم حمل کردن باره یک نام نیست..مهم بودن است. اصالت رادرخود ببین...
چه اهمیت دارددرکوله بارت به نام پدرشناخته شوی ویامادر..اصل آن است باشی.پدرها
میگریزند..مادرها خاموشندواما کودکان دیگر هیچ احساسی ندارندکه برپای این دوبریزند.
دلیل این روندچیست؟باید بدانی که محبت چیزدیگری است.از آن روزهزاران سال
میگذرد..حال باید بپابرخاست.به آنها بگوکه دوستشان داری اگرچه شایدنامت را دیگربر
زبان نمیرانند امایک اصل راهمیشه به خاطرداشته باش که نام تو هنوز هم درقلب آن دو
حکاکی شده است..دوستت دارند دوستشان بدار.مطمئن باش که میخواهندبرای باری
دیگرآغاز کنند..اماچگونه نمیدانند؟به راستی گفتن دوستت دارم تابدین حدسخت است؟!
تومردامروزی..زن حال..اما فردایی هم رقم خواهدخوردکه کودکت نامت راباافتخار برزبان
براند..شروع کن.هنوز وقت داری..گرچه ممکن است زخمی باشی یاناامید اما میدانم و
میدانی که میتوانی...آن مردراببین پدرتوست ومادرت آنجاست!دیدی؟پس پیش رو...
نمیتوانی از این حقیقت بگریزی که هنوز هم دوستشان داری.
محبت..واژه هارا خود معنا ببخش..کسی به نام:مادر ونامی به اسم:پدر وتو هنوز همان
کودک آن صبح روشنی..به یادبیاور... 
                                موفق باشی