*در پی درخواست یک دوست*
بالاخره یکی سراغ عاشق رو گرفت...
اگر قصه جزیره رو خونده باشید میفهمید منظورم چیه!(به مطالب قبل مراجعه کنید:جیزی
که جان عشق را نجات داد.)قصه جزیره ای که به زیر آب رفت..همه حواسها خودرا نجات
دادندوعشق را قایق زمان به جزیره ای دیگررساندورفت..و اینک ادامه داستان برای آنانکه
پرسیدند:پس دراین قصه عاشق که بود؟جزیره؟غرور؟ زمان؟ و یاخودعشق؟
بذار تا من برات بگم:جزیره معشوق عشق بود..معشوقی که عشق میدانست که دیر یا
زود به زیرآب خواهد رفت امابازهم رهایش نکرد..به او دل بست وتا آخرین لحظه حیاتش
کنارش ماند..واگر زمان نبود عشق هم به خاطر این اشتباه همانجا درهمان ساعت با
جزیره برای همیشه به زیر آب میرفت وهم اکنون دیگر حسی به نام عشق وجود نداشت.
اما کسی..پیرمردی..با قایقش اورا به پهنه خاکی دیگررساندورفت.به همان علت که
تنها زمان عظمت عشق را میداندوبس!حتی همان جزیره هم نمیدانست که عشق چقدر
اورا دوست دارد وگرنه خودرا به دستان آب نمیسپرد..
عشق نشسته بر مکانی غریب و ناشناخته.حواسها هرکدام رهسپارنقطه ای جدید شدند.
تنها شده بود.نگاهش رااز حاله قرمزرنگش گرفت.به پشت سرش نگریست.چرا آنجا؟شاید
که خود نیز نمیدانست که سرنوشتش آنجا رقم خواهد خورد!
کوهی عظیم و سنگی..سر بر آسمان.دقایقی بعد درحال بالارفتن از سطحی سنگی
خشن وتیره رنگ بود.قطرات خستگی اش همانند ردپایی از خون برروی سنگها میریخت و
آنها را رنگی میکرد.به پشت سرش نگاهی انداخت..چه قدرارتفاع!!اما نهراسیدو دوباره
پیش رفت به سمت بالا..آنجا که آسمان رنگی دیگرداشت.
رسید..لحظه فتح کوهی به آن بلندی..!!!
آنقدر از اعماق دل نفس کشید که نفسش بادی را ساخت که تمام شاخه های جزیره را
لرزاند.به آسمان نگاه کرد..هنوز خورشید میدرخشید.حالا دربالاترین نقطه دنیا قرارداشت!
همانجا ایستاد..دستش را بالای چشمانش سایبان کردتانور آزارش ندهد.وبردریانگریست.
امتدادی که اگردیروز مدی میامدی برهمینجا ونگاه میکردی همان جزیره را میدیدی که دیگر
امروز وجودندارد..همانی که عشق عاشقش بود دوستش داشت وبهاو دل بسته بود..
دریا صاف بودوآبی.خاطراتش را به یادآورد...چه قدرزیبا بودند و چه قدر دوستداشتنی.چه
ساعتهایی را که با جزیره...؟!؟افسوس که دیگر جزیرهای وجود نداشت.پس در یک لحطه
تصمیم گرفت که اوهم به زیرآب رود تا همیشه درکنار معشوقش بماند.اما...
«منتظر باش..ادامه دارد..»