اینبار سلامم رنگی دگر دارد...

*زیباترین احساس در زندگی یک انسان اینه که بدونه همون که دوسش داره براش یه تکیه گاه محکمه* سلامی دگر... نمیدونم چی بگم شایدم میدونم و نمیتونم بگم شایدم میتونم و نمیخوام که بگم. اما فقط میتونم بگم بازم اومدم.شاید یکم تند رفتم شاید یکم سریع تصمیم گرفتم یا شاید به قول بعضیا زده بود به سرم و دیوونه شده بودم.اما هیچکدوم اینا نبوده.هیچکدوم!به خاطر خودش وقتی که بهم نگاه کرد و گفت:«دروازه یاس سفید رو ببند»شاید فکر میکرد من این سرزمین خوشگل و دوستداشتنی رو بیشتر از اون دوست دارم.شاید فکر میکرد کسی داره به حریم بانوش نزدیک میشه.شاید حس کرد تموم آدما دست به دست هم دادن تا من رو ازش جدا کنن.وقتی ازم خواست تا دیگه...تقریبا صداش بلند بود.به چشماش که نگاه کردم روش رو برگردوند.نمیدونم توی نگاهش چی بود که نخواست من ببینم.سکوت کردم.ایستاده بود و منتظر بر یک جواب.صدای آرام و تند نفسهایش را میشنیدم.نگاهی به او کردم و نگاهی بر دروازه یاس.یاس سفیدی که به اندازه تمام وجود و احساسم دوستش میدارم.سرزمین ساده ای که بند بند وجودم با دیدنش رو به آرامش گام برمیدارد.یاسها هم با تمام عطرشان در انتظار نشسته بودند.سنگفرش نمناک زیر پایم ملتمسانه بر من مینگریست.قصر پیچیده در آن غبار مه آلود دوستداشتنیتر به نظر میرسید.چراغها در خواب بودند و فانوسها بیدار.باد بر داخل باغ آزادانه سرک میکشید.صدای نهر را میشنیدم.آرامتر از همیشه. نور مهتاب در آن هوای سرد با تمام وجودش بر چشمانم میتابید.پلاک در گردنم را در دست فشردم. به ستاره ام بوسه ای زدم و بر آسمان نگریستم.شاید اگر خورشید بود قطرات جاری بر گونه هایم برق میزدند همانند بستری پولکنشان.دستم را کمی بالا بردم.پرده ها افتادند.پیچکها پیچیدند.یاسها مات و مبهوت.و او...همانطور با خشمی عظیم بر من مینگریست.وقتی که آنچنان بر من مینگرد قلبم شنل بر سر میاندازد و پشت براو رو به پنجره میایستد اما من نتوانستم.درخت گیلاس آرام و با متانت شاخه هایش راتکان داد.نفسی بر عمق یک دریا در من جاری شد.آسمان با تمام قدرتش بر ما حسی عظیم میبخشید.همگان میگفتند:«تو نمیتوانی..دروازه را مبند..نمیتوانی چرا که دوستش داری»دستانم آرام حرکت کرد.دستی گونه ام را نوازش کرد تا قطرات را گلچین کند و دست دیگرم آنقدر همانجا بر روی قلبم ماند که بانگ تپشهایش را با نفسهایم در هم آمیخت.در دل بر تمامی آن نه گفتن ها پاسخ دادم:«ای سرزمین من دوستت دارم.میدانی که نیمی از احساسم هستی.سنگ صبور تنهاییهایم.تو میدانی چقدر دوستت دارم ای سرزمینم.تمام دیوارها و ستونهایت را.باغچه نهان رزها را در حیاط خلوتت.تک شاخه شاخه های یاست را.پلکان پاک و ساده ات را.اتاقم را.اتاقش را.و تمامی آنچه در تو هست جاریست.حتی آسمان و خاکت را و حتی این باد سرکش را.اما یک چیز را بدان.گوش کن با تمامی وجودت.با تمامی بغض شیشه ایت.با تمام رمز بودنت.تو باورهایم را میدانی. پس چیزی را بدان که هرگز به تو نیز نگفته بودم:«من دوستش دارم.همین مرد ایستاده در غرور و غرق در فریاد را.دوستش دارم حتی..حتی بیش از تو.»پس درک کن بر این رفتارم.به خاطر بانویت. مالکت.خالقت.»صدایی از تمامی وجود یک بودن برخاست.حتی سایه ها هم شنیدند.خدا ما را مینگریست و هیچ نمیگفت.سرم را که بلند کردم نگاهم در نگاهش درآمیخت.لبخندی بر لبانم نقش بست پر از حسی آشنا.گامی به سویش برداشتم:«میبندمش.نگاه کن.»سراپا بهت بود و غریبانه بر تصمیمی مینگریست که حتی انتظار لرزشش را هم نداشت.سنگینی نگاهش بر بند بند وجودم نشست.شاید که هنوز تردید داشت که نمیتوانم از آنچه که اینقدر دوستش میدارم بگذرم.سرزمینم! به سمت دروازه نقرهای و عظیمی گام برمیداشتم که تمام چرخش حرکتهای احساسم بود.گام به گام...رسیدم.چشمانم را بستم و انگشتانم بر روی میله ها لغزید.نیرویی آمد و محکم مشتم آن را فشرد.صدای چرخشش را تمام عالم میشنید.یاسها پنهان در شاخ و برگهایشان.قصر مست زیبایی یک غرور.باد شاهد عظمت یک بخشش.خاک خریدار قطره هایی که مادرشان چشمانم بودو بس.گامهایم دورانی برداشته میشد و دروازه ام هر لحظه نزدیک بر آستانه مرگ.دروازه ای که بسته باشد مرده است..مگر نه؟و آن پیش میرفت به سوی مرگ تنها به خاطز پاکی یک حس.قدرت یک باور و ایمان بر وجود یک عشق. تنها یک گام مانده بود.آن را هم برداشتم اما دستان قدرتمندش بر روی دستانم خودنمایی کرد.بر من مینگریست طوری دگر.عمیق تر از همیشه آنقدر که من هم عکس خود را در نگاهش میدیدم.آشکار. لبخندی بر روی تمامی خشم و فریادش نشست..لبخندی پر از عشق..لبخندی که کوله باری از امید را بر دوش داشت.فشار فدرتش بیش از تحمل دستهایم بود اما دردی احساس نمیکردم.چه میکرد؟ دست دیگرش دورم حلقه شد و با من در جهت عکس حرکت کرد.گام به گام!چه میکرد؟!؟ دروازه گشوده شد.با هم آن را گشودیم.تمام عالم شاهد رویشی دگر..آغازی دوستداشتنی.کمی عقب رفتم..به سویم گام برداشت:«تو این دروازه رو نمیبندی.اونچیزی رو که میخواستم بفهمم فهمیدم.»کمی نزدیکتر..در گوشم زمزمه اش را شنیدم:«دوستت دارم شازده خانم» و دیگر ................................... **به خاطر او میخواستم که...اما حال باز هم به خاطر او مینویسم.کسی که آنقدر برایم ارزشمند و دوست داشتنی است که حتی حاظرم ...همان که در حال وقوع بود...باز هم مینویسم و باز هم. این بار محکمتر از قبل.با تکیه گاهی به رنگ سیاه.** ((از این خوشحالم که آغاز دیگر سرزمین یاس سفید یه طورایی بوی یه عشق دیگه هم گرفت.در این شب عظیم.عشق مردی تنها و سفیدپوش بر پروردگارش.ایکاش که در تمامی لحظاتمان روح خدا جاری شود.پاک و جاری از مهربانی.از تمامی شما همسایه های شیشه ای هم ممنونم.آرزومند به اوج رسیدن آرزوهایتان.در این شبهای بیکران ما را فراموش مکنید.دوستدارتان یاس سفید*))

...............

دیگه نمینویسم. هرگز.دیگه نمینویسم.هرگز.دیگه نمینویسم. هرگز.دیگه نمینویسم. هرگز.دیگه نمینویسم. هرگز.دیگه نمینویسم. هرگز.دیگه نمینویسم. هرگز.دیگه نمینویسم. هرگز.

تو را من چشم در راهم...

*اگه رفتی بدون که مرد تنهات تورو عوض نمیکرد با یه دنیا*
 زیباترین احساسها زمانی پایدار خواهند ماند که قلبت باور کند تمام عظمت احساست را.
 ثانیه ها..دقیقه ها..ساعتها..وشاید روزها در انتظارش میمانی.آرام و بیصدا در حالی که انتظار در چشمانت فریاد میزند.تکیه بر آن ستون سخت و سرد آنقدر همانجا می ایستی که دستان مهربان سحرگاه صورت سردتر از همیشه ات را با احتیاط نوازش میکند.آنوقت است که میفهمی شبی دگر هم گذشت و او نیامد.
باد در میان موهایت آرام میرقصد.او هم مراقب است..شاید میداند که چه قدر حساس و شکستنی شده ای.نفسی آرام سینه ات را تکان میدهد.هنوز زنده ای.ایستاده..تکیه بر دیوار.شاید هر رهگذری بر این بپندارد که این تکیه کرده ی خاموش خود نیز جزعی از آن ستون بلند و سیمانیست.مثال مجسمه ای که در میدانگاه بزرگ شهر افسانه هاست.پیراهن سفیدت را بالا میگیری تا مبادا این خاک نمناک برآن دستدرازی کند.صدای گامت را تمام شاخه ها حس کردند.یاسها لرزیدند و شاهد عبور بانویشان بر روی سنگفرش خاکستری باغ.نفسهای آرامت بر باد آرامشی گریزناپذیر داد.به سمت مقصدی معین.شاید که میعادگاهی گمشده در گذشته ها. حتی در حین عبور یاسها را هم ندیدی.
چقدر سنگدلی!تنها به فکر قلبت هستی و بس.
 گرده های درخت خرمالو از کنارت آرام میگذرند.پوششی بیرنگ بر روی موهایت بر جای میگذارند.اخمی مغرور و زیبا صورتت را میپوشاند.با همان اخم بر آسمان مینگری.آسمان هم ابری است و خوشحال ازاینکه ابرها به فریادش رسیدند وگرنه طاقت نگاههای سرد و بغضالودت را نداشت.دستانت پیراهنت را رها میکنند.تنها آن زمان است که زمین تو را لایق خاکی شدن میبیند..پیراهن پاک و لطیفت را.
حال یک دستت دروازه آهنی را میفشارد و دست دیگرت قطرات را از گونه ات گلچین میکند.بر زمین مینگری..به دنبال یک ردپا.شاید آمده باشد و تو او را ندیده باشی.شاید دروازه بسته بوده.شاید در آنوقت خواب بوده ای و آمدنش را ندیده ای.وشایدهای دگر...
اما آن تک درخت گیلاس هم میداند که تو تمامی بیدار بودی و چشم در راه اما...شاید که باورها گاهی دردناک باشند اما حقیقتند.میدانی. نفسی عمیق در هوا میپیچد.وقتی بر جاده مینگری تپشهای قلبت را با تمامی وجودت حس میکنی.صدای تند و آرامش را گوش میسپاری.آهنگ دلواپسیست.
سرت را باغرور میچرخانی.پیچکی سبز در وجودت روانه میشود.همان پیچکی که نامش را امید نهاده اند. و چه نام زیبایی.هنوز هم منتظری.چشم به راهش.چشمانت را برهم میگذاری شاید که نیامدنش یک خواب بوده باشد و بس.
وقتی که آسمان بارید صدایی آشنا بر تمام انتظارت سلام کرد.ـــ آمد.
نگاهش میکنی.صورت باران خورده و خسته اش هم در نگاهت دوست داشتنی است.خنده ای مرموز و گنگ صورتت را میپوشاند.چه خوب!قدرت باران آنقدر زیاد است که او اشکهایت را نمیبیند.نگاهش میکنی.صورتش را در ذهن قاب میگیری.چقدر انتظارش را کشیده بودی و حال در مقابلت ایستاده است.در مقابلت کمی خم میشود با تمامی غرور و قدرتش.بر تو میخندد.نگاه گرم و مواجش بر تمامی دلهره هایت پایان میدهد.
 کمی عقبتر میروی.راهی باز میکنی برای عبورش به داخل سرزمین ممنوعه ات.همه چیز را آماده کردی.حتی حسادتهای یاسها را نادیده گرفته و بر روی میز رزهای قرمز رنگ چیده ای.با تمامی عشقت..با یک دنیا شور و احساس تمامی آنچه راکه فکر کرده ای برای یک مهمان لازم است فراهم کرده ای.
لبخندش بر تمامی خستگیهایت پایان میدهد. منتظری!چند گام برمیداری شاید که منتظر است تو چند قدمی بروی و سپس او بیاید. پس گام برمیداری.کمی دورتر شده ای.هنوز هم ایستاده است.همانجا در میان دروازه نقره ای و عظیم.نگاهش میکنی.هیچ نمیگوید.شرم را در نگاهش میخوانی.نه شرم آمدن.این شرم شرم نماندن و رفتن است.
خوب میفهمی که چه میخواهد.مثال همیشه. گرفتار است.خسته است.کارها زیادند.شرمنده است.معذرت میخواهد.باید که برود.اما عاشقانه دوستت دارد.دستت را در دست میگیرد.عذرخواهی دگر.من این عذرخواهیها را نمیخواهم!گرمایی زودگذر بر روی دستانت مینشیند.بوسه اش را بر دست قاب میگیری. نگاهش میکنی.غمگین است..دلشوره و نگران اینکه ناراحتت کرده باشد.شاید که براستی نمیداند چه قدر انتظار کشیده ای!آنقدر دوستش داری که نمیتوانی بدین حال رهایش کنی. خیره در چشمانت.سر مست آن اخم مغرورانه.
میهراسد که مبادا روی از او برگردانی.هنوز هم دستانت در دستانش آرام درحال نفس کشیدن است.چه باید کرد؟براستی که چه باید کرد؟نگاهش میکنی.صورت شیار خورده ات همانند چهره شیارخورده اوست.آشنا بر او مینگری.لبخندی معنادار و عمیق صورتت را میپوشاند.
بر او میخندی.دلش آرام میگیرد.اما بازهم با تردید بر تو مینگرد.
ـــ میدانم.برو.*نگاهت در چشمان نمناکش بیداد میکند.اجازه نزدیک شدن ندارد.خوب میداند.ـــ ببخش.*
سرت را خم میکنی به یک سو و چشمانت بسته تر میشوند.اما آنها را نمیبندی.چراکه در آنصورت او شاهد زاده شدن قطراتی خواهد بود که هرگز با تمامی تلاشهایش موفق به دیدنشان نشده.بر او باز هم میخندی.نفست با کوله بار عشق بر صورتش مینشیند.ـــ ببخش.میدانیکه...*در میان حرفش:ــ میدانم.*بر تو مینگرد.ـــ اما بدان که عاشقانه دوستت دارم شازده خانم.* از پشت نظاره گرش هستی.نظاره رفتن دوباره اش.ـــ.....؟*نامش را میخوانی.ـــ جانم؟* ـــ مواظب خودت باش.*ـــ تو بیشتر.*
 بوسه ای در باد روانه میکند و میرود.جسم باران خورده ات میلرزد.قاصدکها در اطرافت با صداقتی وصف ناپذیر میرقصند.باز هم تو میمانی و تو.اما امشب هم قلب سنگیت ادامه داد و نشکست.شاید که هنور هم دوستش میداری.گام برمیداری و عطر یاس دست در دست بوی باران میدهد.
امشب ماه باز هم شاهد بانویی تکیه بر دیوار خواهد بود.و تو باز هم در کنار آن پیچک سبز بر انتظار مینشینی.او امشب خواهد آمد..میدانم!باز هم تنها مانده ای.
«مرا با این پریشانی کسی جز من نمیفهمد..شکستنهای روحم را کسی جز من نمیبیند...»
ستاره ات را در مشت میفشاری.تکیه گاهی بیرنگ در قلبت شکل میگیرد. گلهای درون گلدان..یاسهای غرق در خواب..شبی دگر.هنوز هم نیامده.هنوز هم...!
((انتظار قشنگه.اما ایکاش زمانی که تموم میشه پیشت بمونه.برای همیشه.آرزومند به ساحل رسیدن انتظارهای زیبایتان هستم.برای با هم بودنتان دعا خواهم کرد.یاس سفید))