* آیا درختها برای بزرگ شدن درد میکشند؟! *
دنیای آن روز من دنیای غریبی بود وقتی که چشمانم نگاه دخترکی
ساده و کوچ نشین را به تصویر کشید.
دخترکی که از زندگی تنها صدای باران را میشناخت و تنها پایکوبی
برگها بود که برایش معنای آرامش میداد.
این دختر لیلاست ...
دختری که نامش چون دنیایش ساده و دوست داشتنی بود.
وقتی از او خواستم عکس بگیرم از من درخواست کرد تا لحظه ای
درنگ کنم ... سپس به داخل چادرشان رفت و من نیز بدنبال او وارد شدم .
آیینه قرمز رنگ پلاستیکی را از بقچه بیرون کشید موهایش را مرتب کرد و سپس
گفت: آماده ام! و اینجا بود که لنز دوربینم برای همیشه بر کفشهای مشکی
رنگ و گردنبند ساده و دست بافش خیره ماند ...!!
اینجا خانه لیلاست ...
چادری که مرا بداخل آن دعوت کرد و و گوشه و کنارش رابا مهربانی نشانم داد
و تمامی اساسیه خانه کوچکشان شامل یک جفت گلیم قرمز رنگ .. یک سماور
زغالی .. تعدادی ظرف و ظروف .. دو عدد پشتی .. یک چراغ نفت سوز قدیمی برای
شبهای سرد .. چند دست رختحواب رنگ و رو رفته .. یک سری لباس آویزان برمیخ
و دیگر هیچ...!! نه تلویزیونی .. نه لامپی .. نه دستگاه مدرنی .. هیچی .. هیچی.
تنها لوازمی که بشود ان را بار الاغهایشان کنند
و ار جایی به جای دیگر کوچ کنند.
نمیدانم خانه آنها با آن اوضاع بیشتر بوی حقیقی زندگی میدهد
یا خانه های شهری ما ؟!
لحظه ای بعد مردی که با تمام مهربانیش مارا به داخل چادر دعوت میکرد
تصویری دیگر آفرید در خاطرات زیبای یک رهگذر.
این مرد پدر لیلاست ...
از کارش گفت .. از بزغاله کوچکی که آنروز تازه بدنیا آمده بود و این را نشانه
برکت قدمهای ما به آنجا میدانست .. از دنیای ما شهریها پرسید و باورش نمیشد
که شهریها هم میتوانند همانند آنها مهربان باشند وخالص! ..
از کوچ نشینیهای پی در پی شان گفت .. از بختیاری بودنش .. از دنیای
درختها و تپه ها و تمامی رودخانه هایی که از آنحا هر ساله گذر میکرد
از همه چیز گفت جز سختیهایش!!
و این برایم زیباترین حرفهایی بود که میشد از قلب یک مرد شنید
مردی که صبح را با شقایقها آغاز میکرد و شب را با صدای بزغاله ها و تنها سگ
گله اش اتمام .. دنیای که رنگی از ناخالصی نداشت
و من تمامی اش را بوضوح دیدم و باور کردم.
زنی با نام مادر ...
خورشید آنقدر بر تارو پود صورتش راه رفته بود که دیگر جایی از لطافت پوست
مادرانه اش باقی نگذاشته بود.
از رودخانه برمیگشت و وقتی دستانم را فشرد از سردی آبی که هنوز لابلای آن
بازی میکرد سردم شد و هزاران حیرت که چگونه در چنان آبی ظرفهایش را میشورد
شاید ما آنقدر از دنیای واقعی انسانها دور شده ایم
که دیگر رنگ و بوی حقیقی آب را نیز از یاد برده ایم!
و آنجا بود که با سختیهای مادر لیلا آشنا شدم .. مثل مادربزرگها حرف میزد
دنیایش بوی پختگی میداد و بیش از آن بوی آرزوهای دوست داشتنی.
به کفشهایش که نگاه کردم تمام سادگی یک زن بختیاری را درآنها یافتم
سادگی که مدتها بود که در کفشهای مادرم نیز ندیده بودم!
نمیدانم چرا دوست داشتم بیشتر وارد دنیای کوهستانی اش شوم اما ادب
حکم میکرد که آرام باشم و تنها به آن چیزهایی گوش دهم که او میخواهد من بدانم.
اینجا گوشه ای از دنیای لیلاست ...
لیلایی که نمیدانم چرا اما خانم مهندس صدایم میکرد و تمامی از آرزوی
درس خواندش سخن میگفت.دختری که با صدای معصومانه اش بر من فهماند
که با آنکه ۱۲ سال دارد اما تنها چندین سال پیش اولین کلاس نهضت را گذرانده
و دیگر هیچ .. و آرزو داشت تا هر روز در مدرسه حاضر شود
اما دوشیدن شیر .. شستن رختها .. سابیدن ظرفهای مسی
چیدن سبزیهای کوهی .. نگهداری از برادر کوچک و هزاران هزار دلیل دیگر مانع میشد
مانع رفتن به مدرسه ای که تمام رویای او از گذران روزهایش بود
وقتی که از او خواستم مدرسه شان را نشانم دهد
برای اولین بار بود که از نزدیک مدرسه ای را دیدم!!!
اینجا همان مدرسه ای است که لیلا شبها در آرزویش میخوابد.
نمیدانم چرا اما سادگی این اتاق چادری و کوچک اشک را در چشمان جاری ساخت
و وقتی لیلا پرسید:پس چرا داری گریه میکنی خانم مهندس؟
تنها به اوگفتم: هیچی اما میبینم که رویاهای تو قشنگتر و پاک تر از رویاهای من اند.
و میدانستم که چیزی از جمله ام نفهمید اما هیچ نگفت.
این صمیمی ترین دوست لیلاست ...
بزی که تازه آنروز بزغاله کوچکش را بدنیا آورده بود. کوچولویی که با تمام
نا توانیش با قدرت در حال شیر خوردن بود.
لیلا به من گفت که شاخ سنگی(همین بز) تنها دوستی است که عصرها
کنار او مینشیند و از آرزوهایش با او حرف میزند.
حتی لیلا اعتراف کرد که یکروز که برای چیدن علفهای کوهی رفته بود از
صخره ها پایین افتاده .. به مادرش هیچ نگفته و تنها شاخ سنی را بغل کرده و گریسته
به او گفتم من هم دوست داشتم دوست خوبی به مهربانی شاخ سنگی داشته باشم
و او خندید و من معنای خنده اش را نفهمیدم!
آن روز گذشت و دیگر باز نخواهد گشت
و گلهای که لیلا برایم از دشت چید تنها یادگار آن روز است و چندین عکس که در آلبوم
خاطرات یک زندگی دیگر نقش گرفت.
دوست داشتم بیشتر بمانم اما وقت چندانی نبود.
همیشه یک رهگذرم و تا میایم چیزی را به معنای واقعی کاملا درک کنم
باید که بار سفر بربندم.
و لحظه ای بعد در جاده وقتی که خورشید آخرین پرتوهای آنروزش را به سختی از
لابلای ابرها بیرون میکشید تنها به این میاندیشیدم
که آیا باری دیگر لیلا را خواهم دید؟
و این زیباترین عکسی است که به یادگار برایم همیشه و تا ابد میماند.
عکسی که لیلا درخواست کرد تا از من بگیرد
و من لبخند زنان دوربین را به دستش سپردم و او با هزاران ترس دکمه را
فشار داد تا کاری را کرده باشد که تا آنروز جرات انجام دادنش را نداشته.
نمیدانم که چرا از امروز از آنروز نوشتم ؟!
شاید که میخواستم گذردی باشد از زندگی دگر
« زندگی شاید روزی در دنیایی دیگر تکرار شود »»
امید دارم
که همانند همیشه
قلبتان رنگ آسمانهای کویر باشد
و بویتان بوی یاسهای مجنون
سربباشید
پرستو / یاس سفید
ممنونم که فراموشم نکردید
سلام
:)
سلام
آفرین به لیلای تو و به مجنون تو!
پیروز باشی.
با من بگو از شمارش نفسهایت ... ~
خیلی خوب بود.
خوش به حالت که تونستی از نزدیک با این آدما و محل زندگیشون آشنا بشی
ز شور عشق ِ ندانم کجا فرار کنم !
چگونه چاره این جان بیقرار کنم.
بسان بوته آتش گرفته ام.در باد
کجا توانم این شعله را مهار کنم؟
رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را
برای مردم کوی و گذر هوار کنم.
چنین که عشق توام می کشد به شیدایی
شگفت نیست که فریاد یار یار کنم.
درود بی کران بر یگانه عشق.
یادش بخیر اون روز به یاد موندنی.
تو به یقین یکی از بهترین نویسندگان هستی.
به تو همیشه افتخار می کنم.
همیشه عاشق تو
سلام
برای اینکه نتیجه ای ٫ یا حرفی برای گفتن داشته باشم ... خیلی بیشتر از این نیاز به تامل دارم !
...
واقعا تمام ذهنم زیر و رو شد ... ! سالها بود بعضی چیزا رو فراموش کرده بودم ...
ممنون
سلام
...
سلام
چطوری تو !
چه لیلایی راه انداختی (;
سلام
وبلاگ قشنگی داری
به من هم یه سر بزن
سلام
واقعا تحت تاثیر نوشتت قرار گرفتم
و بیشتر از اون آهنگ وبلاگ بهم حال داد !
سلام
زیبا مینگاری
دلنشین و شیوا سخن میگویی
و
زندگی لیلا ها را به خوبی و سادگی زیستنشان به تصویر کشیدی
موفق باشی
و در ضمن پاراگراف آخر فکر کنم نیاز به تصحیخ داشته با شه جسارتا
این قسمت از اول به نظر حقیر اضافه میباشد
نمیدانم که چرا از امروز از آنروز نوشتم ؟!
شاید که میخواستم گذردی باشد از زندگی دگر
از امروز...........امروز
میبخشید
موفق باشید
سلام ...خیلی زیبا نوشتی ..خیلی پر احساس ..گاهی اشک تو چشم جمع می شد ...فقط اینو بگم ..زندگی این لیلا ها از زندگی ما پاک تر و با صفا تره
salam khanoom gol :x hamishe neveshtehat mano tahte tassire khodeshoon gharar dadan in yeki ke dige kheili bishtar makhsoosan inke dishab filme (zamani baraye masty asbharo)didam va vaghaan moteaser shodam kash too donya enghadar fargh nabood beine adama...oonvagh dige hich nejhad parasty ya moghayese mardom ya hezar dardesar dige mana nemidad shad bashi :Xva ashegh:*azi
سلام پرستو جان
خیلی جالب بود
اشتباه نکنم این عکسها منطقه لالی از توابع مسجدسلیمان هستش؟
برام جالب بود از مردم ایلم نوشتی
موفق باشی
بای
ایمان
نوشته ات یه جوری بود
فوق العاده پر احساس
واقعا خوندنش آدم رو به وجد میاورد
چیز عجیبی بود
سلام
بی نهایت زیبا بود
برات آرزوی موفقیت میکنم
یا علی
سلام دختر ایرونی
ببخش که بار قبلی که اومدم فرصت نشد چیزی بنویسم
راستش یه کمم هول بودم که اول بشم
البته اولین نفر بعد از خودت
...
واقعا خوش به حالت که تونستی اون همه پاکی و صداقتو از نزدیک لمس کنی
مسیح باور داره که اگه زندگی حقیقتی داشته باشه تو همون چادرای بی ریا و عادی می شه پیداش کرد ...
راستش منم این افتخار و شانسو داشتم که یه شبو توی یکی از سیاه چادرای عشایر به صبح برسونم
و تا عمر دارم خاطره ی شیرین اون شب و صبح فرداشو از یاد نخواهم برد
البته فکر کنم اینا باید چادرای تابستونی باشه
نه ؟
آخه اون سیاه چادری که ما توش رفتیم این طوری که تو عکسات دیده می شه نبود
یه چادر خیلی بزرگ که نصفش آغل گوسفندا بود و نصف دیگش محل سکونت خانواده ی مهربون و صمیمی عشایری
خونواده ای که اون شب سرد بهمن ماهو کنار آتش چاله ای که در وسط سیاه چادر درست شده بود و حکم اجاق خوراک پزی و سیستم گرمایشی و خبازی رو با هم داشت با شادی و شور زایدالوصفی گذروندن
و مسیح اون شب صدای خنده های واقعی رو بعد از سالها شنید
خنده ها و صحبتهایی که ازشون چیزی سر در نمیاوردم
ولی برام زیباترین صحنه ای بود که حسش می کردم
البته می گم حسش می کردم به این خاطر که دیدنش توی دودی که از اجاق تنوره می کشید و در فضای سیاه چادر می چرخید تا راهی به بیرون پیدا کنه کمی سخت بود ...
آخر شبم با صدای بره هایی که گوشه ای از قسمت مسکونی رو اشغال کرده بودن به خواب رفتیم و صبح با صدای سگهای گله و هیاهوی شورانگیز گوسفندا بیدار شدیم
و صد البته دهها خاطره ی کوچیک و بزرگ زیبای دیگه هم برام موند که اگه نوشته بشه یه کتابو می کنه پر آخرم تموم نمی شه ...
:)
با این عکسای قشنگی که تو این پستت گذاشتی مسیح رو هم به هوس انداختی عکسای یادگاریشو از اون روز و شب بذاره توی وبلاگ عادی خودش
ولی نه
اون وقت حرف در میارن برام و می گن مسیح همش منتظره ببینه پرستو چه می کنه تا اونم تقلید کنه ... مثل رنگ وبلاگم ...
:)
ممنون که خاطرات مسیحو زنده کردی ...
...
سربلند بمونی و ایرونی
سلام .. دوست من ... مطلبت رو خوندم .. تو هم بیا آخرین مطلب منو بخون .. دیگه از وبنویسی میخوام دست بکشم
سلام!
بعضی وقت ها تنها امید آدم ها تکرار زندگی تو یه دنیای دیگه است.
موفق باشی
صدر
سلام خانوم
مرسی از اینکه ....
وقت نشد مطلب رو بخونم
تو یه وقت مقتظی خدمت میرسم
بدرود
سلام لیلا خانم. مطالب مصورتان جالب و احساس بر انگیز بود. آنسان را به اعماق تفکر فرو می برد. متاثر شدم. موفق باشی و هماره سرافراز. بدرود.
سلام پرستو جون....
مثل همیشه باز با دستای مهربونت یه تلنگر به افکار من زدی !
خیلی زیبا بود خیلی ....
معنای قشنگ زندگی رو لیلا با خانواده اش در اون دشت که یه عالمه بوی خدا می ده حس می کنند!
اگه همیشه یه رهگذر باشی ولی با تموم این مهربونی هات از همه ی چیزایی که دیدی و شنیدی((البته همه بهترین ها رو میگم )) درس بگیری ، باور کن که معنای واقعی همه چی رو می دونی و دلیلی برای توقف طولانی نداری ....
امیدوارم بهترین لحظه ها رو از خدا هدیه بگیری !
موفق باشی ....
سلام
باز هم با نوشته هات منو وادار کردی که بازم بنویسم
...
...
با ما هم سری بزن
سلام
خیلی وبلاگ قشنگی داری
خیلی طرز فکرت رو دوست دارم ....
به ما هم سر بزن خوشحال می شم
سلام پرستو جون
برام خیلی جالب بود
موفق باشی عزیز
سلام عالی بود
موفق باشی...
سلام ...
خیلی قشنگ بود ... خاطرات جوونی مارو زنده کردی!
آره کاملا درک میکنم ... چون چند روزی با همچین آدمهایی که گفتی زندگی کردم ، شایدم بتونم بگم توی این عمر بیست و چند ساله فقط همون چند روز زندگی کردم!
توی این دنیای ساده بدون مدرنیته چیزی پیدا میشه که ما برای پیدا کردنش امروز پولهای هنگفتی میدیم ... واونم آرامشه ... آرامش ...
شاد باشی .
سلام بزرگوار
میبینم که روی کامنت های غریبه ٬ غباری به قدمت تاریخ نشسته و روی دست خط هام ٬ خاک فراموشی پاشیده شده در حالی که این چنین نیست (!) اگر حرفی نیست به دلیل زبان قاصر است و اگر عرضی نیست به دلیل بی کفایتیست !
مشکل از حقیر است نه از تاریخ ...
نوشتت زیبا نبود (!) چرا که زیبایی لایق این همه شگفتی نیست . این پست محتاج صفتی ورای زیبایی است ٬ زیرا روح دارد . این پست با آدمی سخن میگوید (!) این پست زنده است ...
وباز ... و باز هم زبان قاصر است ... و باز هم کامنت گذار بی کفایت است ... و باز هم مشکلات از حقیر فوران می کند !!!
یا حق
سلام
زیبا بود
ممنون که سر میزنی
موفق باشید
سلام یاسی جونم
چه زیبا به تصویر کشیدی زندگی لیلا و لیلاهایی که ثروت شهر و دیارشون تمام ایران رو سرپا نگه داشته
مسجد سلیمان می تونست ثروتمندترین شهر باشه
ولی مردمی که توی شهرش زندگی می کنن از کمترین امکانات که آب آشامیدنی مناسب هست هم برخوردار نیستند
چه رسد به عشایری که حتی از تحصیل و درس خوندن که نیاز روح و تغذیه ی ذهن بشره محرومند
زندگی عشایر تفاوتهای زیادی با ما شهریها داره
صفا و صمییتی که توی چادراشون دیده میشه با روزمرگیهای ما و این زندگی ماشینی که خودمون رو دچارش کردیم قابل مقایسه نیست
احساس اونها مثل طبیعتی که تنها همراه همیشگیونه ناب و پرطراوتِ
نمی دونم ما باید به حال اونها غبطه بخوریم یا برعکس اونها به خاطر نداشتن کمترین امکانات حسرت روزای رفته رو بکشند ...
در هر صورت نگران نباش پرستو جونم
امسال که بیای اهواز خودم می برمت به دیدار لیلا
چون ما هر سال قبل از تعطیلات نوروز
تو اون روزای آخر سال که خستگی یک سال آدم رو بیش از پیش ناراحت و دلگیر می کنه
به دیدار لیلا و لیلا ها می ریم تا شاید ذره ای از این روزمرگیها دور باشیم و نیرو بگیریم ( تقریبا به یک رسم تبدیل شده ) ...
شاد و پیروز باشی سپید بانو .
سلام
زیباست و هزاران بار زیباست
واقعا نمی دانم چی بگم از این نگارش زیبایی که دارید
پنج دقیقه ای میشه که دارم فکر می کنم چی لایق اینهمه زیباییست دیدم هیچ
زبان از تمجید آن قاصر است
موفق باشید
این احساس زیبا قابل تقدیره
سلام
دست مریضاد یاس واقعا" خوندنی بودو دلی.
همیشه دوست داشتم ساده ترین را ببینم و ساده ترین را بنویسم.
و این بار یک نفر کنج ذهن کوچکم ساده خود را مهمان کرد و ساده تر از آن
حرف دل را با دلم گفت که سادگی را نمیتوان به سادگی دید و ادراک کرد.
آری رنگ آب راهم فراموشمان شده است که هیچ خودمان را هم نمی شناسیم!
*************************************
و من همچون برگی خزانی و تنها زیر پای یک رهگذر - بین کفشهای فرتوت یک غریبه و تن خسته ی زمین آوند هایم ازهم پاشیده و نفسهایم تنگ شده اند.
و ذره ذره می شکنم.
ممنون از زحمت واقعا" زیادی که واسه این متن و حرفات کشیدی
خسته نباشی- و خدا کنه که بازم اینجوری ساده واسمون بنویسی.
با آرزوی سلامتی و روزهایی پر از موفقیت و پیروزی برای یاس عزیز.
قربان تو..........* دلتنگ
www.deltang2.blogfa.com
id:::::::::::::: dell9700
سلام خانوم
نمیدونم که درختا ؟؟؟ ولی خودم که نگو ؟؟؟
منم اپم بیا اونورا
راستی برگردم ایران ازدواج میکنم
فکر کنم کافی ۳ سال برای عذاب کشیدن
باید به فکر ؟....
راستی همسرت چطوره
سلام ما رو برسون خدمتش
موفق و سبز باشی
آپ نمیکنی
پرنسسی پرستویی یا یاس سفید چه بنامم شمارا مهربان
هرکه هستی یه خوش امد گویی بهت بدهکار بودم
بلاگت من و یاد استاد مسیح انداخت بسی شباهت به عادی داره
بعد که بیشتر دقتیدم دیدم بابا از رفقای همویی در هر صورت
مشعوفم کردی به مغازه عتیقه فروشیم سر زدی
وقتی اومدم اینجا یه آرامش خاصی گرفتم اینو گفتم که بدونی بلاگت ارزشمنده چون آنتیکم نمیشناسی باید بگم آنتیک سعیش اینه که از واقعیتها بگه
احساس لطیفت از تازه رفیقت که شاید دیگه نبینیش برام غیر آشنا نبود دقیقا تونستم خودم و بذارم جای تو شایدم نمیذاشتمم فرقی نمی کرد چون بارها تو همین موقعیت قرار گرفته بودم براهمین با نوشته هات زود ارتباط برقرار کردم
خوب رفیق بار اول و اینهمه پرگویی عجیب میزنه از انتیک
حق نگهدارت