باغبون و شازده خانمش..

     *بیستون کندن فرهاد نه کاریست شگفت      شور شیرین به سر هرکه فتد کوهکن است*
 
ارزش یه شاخه گل به چیه؟
شاید اونایی که گلها رو بو میکنن راحتتر بتونن جواب بدن!اونایی که گلها رو لگد نمیکنن..اونایی که گلها رو با اخم نگاه نمیکنن..و شاید حتی اونایی که گلهارو تو آب نمیزارن!
شاید همین گلهای معمولی..همین گلهای کاغذی..سقفی بشن برای عشق! آغازی بشن برای یه مسیر! تلاشی باشن برای حفظ یه ارزش..
و شایدم کلامی باشن از میان نفسهای یه سکوت.
ارزش گل به اونیه که برات گل میاره..به پیام و حرفیه که تو تک تک شاخه ها خلاصه شده..به باوریه که تو به اون گل داری..به رنگیه که اون برات انتخاب کرده..به همدلی و همزبونیه..به بودن و دلبستگیه.

میخوام یه قصه بگم..
قصه ای از کتاب سرزمین یاس..قصه ای از یه باغبون..از یه شاخه گل.
«« یکی بود یکی نبود 
زیر این چرخ کبود یه باغی بود پر از گلهای رنگارنگ 
گلای سرخ..گلای زرد..گل نرگس.. گل میخک..گل کوکب..گل لاله..گل سنبل..گل آفتاب..گل یخ...
یه عالمه گل قشنگ..هر چی بخوای از همه رنگ
توی این باغ بزرگ یه کلبه بود..کلبه یه باغبون، باغبون قصه ما مردی بود سخت و خشن.. یه اخمی داشت رو پیشونیش..یه زخمی داشت توی دلش از پادشاه
تا حالا حتی یه بارم به گلا دست نزده بود..حتی یه بارم که شده اونا رو بو نکرده بود
همیشه صبح که میشد به اونا آب میداد..کود میداد..قدمی تو باغ میزد..به آسمون نگا میکرد
ظهرا میشست کنار جوی ترانه ای میخوند و بعد راهی میشد به سوی باغ ،شب که میشد..دلا میشد به قلب خود نگاه میکرد..آه میکشید..ناله میکرد..بعدش میرفت تو کلبش و.. تا دم صبح گریه میکرد.
یه روزی این باغبون راهی شد به سوی شهر..شهری بزرگ و پر ریا..پر از خیانت و جفا.
شهری بدون معرفت..بدون نور..بدون قلب»»
قصه ما هم از همین جا شروع میشه :
«« مرد باغبون تا میتونست سریع کاراش رو کرد و خریداش رو انجام داد..تا بتونه هر چه زودتر از اون شهر غریب بیرون بیاد..یه عالمه بسته رو به زین اسبش بست و راهی شد.تو دلش احساس خوشحالی میکرد که میتونه تا چند لحظه دیگه از دست این شهر و آدماش خلاص بشه.وقتی به دروازه شهر رسید صدای جارچی به گوشش خورد که از باغبونا درخواست کمک میکرد.پیام جارچی رو خوب شنید اما براش مهم نبود..از پادشاه دل خوشی نداشت..اصلا هم نداشت..یه جورایی ازش متنفر بود
وقتی یادش اومد که همین پادشاه بود که خونش رو به آتیش کشیده بود و اموالش رو از سر خودخواهی غصب کرده بود و از شهر بیرونش انداخته بود تمام بدنش از نفرت و عصبانیت لرزید.
حالا چه اهمیتی داشت که دختر لوس و یکی یه دونش مریض شده! شایدم باغبون یه روزی این رو از ته دل میخواست.
روزی که پادشاه عزیزترین دوست باغبون رو کشت..باغبون آرزو کرده بود که یه روزی خدا عزیزترین کس پادشاه رو ازش بگیره و حالا...
دلش به رحم اومد..آخه اون دختر چه گناهی کرده که باید تاوان نفرینهای پدرش رو پس بده؟!
اخم رو صورتش نشست:ــ هرکی که باشه یکیه مثل پدرش.
افسار اسبش رو تکون داد تا از دروازه شهر خارج بشه..یه چیزی بهش میگفت نرو.اما...
با تمام خشم و نفرتی که به پادشاه داشت راهش رو کج کرد و رفت به سمت قصر.
انگار که حسی اون رو به سمت قصر راهنمایی میکرد اما خودشم نمیدونست چی؟!
وقتی به تالار بزرگ رسید تمام باغبونای سرزمین بهش خوشامد گفتند و حیرت زده بودند از اینکه باغبون چه طور تونسته به دیدار دشمنش بیاد..دشمنی که همه چیزش رو گرفته بود حالا داشت همه چیز خودش رو از دست میداد...دخترش رو!
هیچ کدوم از باغبونها نتونسته بودن اون دختر رو حتی لحظه ای شاد کنن..هر چی گل و گیاه بود آورده بودن اما...شازده خانم فقط گل خودش رو میخواست..فقط گل خودش.
پادشاه وارد شد..سکوت برقرار شد..ناامیدی تو چهره ناراحتش موج میزد.فریاد زد: ـــ همتون مرخصید ! اون حالش بهتر که نشده بدترم شده..آخه چه طور گلی تو باغ شما نیست که بتونه دل اون رو شاد کنه؟!
صدایی از میان جمع برخاست: ـــ یه نفر مونده..شاید که اون بتونه!
پادشاه سر بلند کرد تا اون یه نفر رو بین اون همه باغبون پیدا کنه..همه یک قدم رفتند عقب..و باغبون قصه ما موند وسط.
سرش رو آورد بالا و تو چشمای پادشاه نگاه کرد..پادشاه اون رو خوب میشناخت..حتی خودش هم باورش نمیشد که باغبون یه روزی به قصر بیاد.اونم برای کمک نه برای انتقام.
صدای باغبون توی تالار پیچید: ـــ نمیخواد چیزی بگید!
تنها من رو راهنمایی کنید به اتاق شازده خانم.باغبان جوان به دنبال پادشاه روانه شد..
صدای گامهایش در میان صدای چکمه های سربازان گم میشد و شنیده میشد.
رسید............
در گشوده شد.
فضای اتاق خالی از شور بود..ساکت و آرام..تنها صدای هق هق دختری از پشت پرده های حریر کنار پنجره شنیده میشد.
باغبان وارد شد...........
سلام.
جوابی نشنید..نزدیکتر رفت..موهای پریشان دختر را به خوبی میدید اما صورتش در لابلای تارها گم شده بود. درب اتاق بسته شد و باغبان جوان خود و او را تنها دید!به شازده خانم نگاهی انداخت.گلدانی را در دست داشت و بی پروا اشک میریخت.گلدانی پر از خاک و خالی از گلی!
زانو زد..
با تمام جسارتی که در خود سراغ داشت تارها را یکی یکی از صورتش کنار زد تا به چشمان اشکبارش رسید.
چیزی در او لرزید..حسی در او چرخید..تحولی عظیم..حتی دیگر صدای نفسهایش را هم نمیشنید. برخاست..سریع هم برخاست.به سمت در گام برداشت..گویی از چیزی در فرار است.
دستگیره در را که چرخاند نوایی آرام و پرز غم در سکوت اتاق پیچید.بازی کرد و بر دل باغبان ضربه ای دگر نواخت:
 ـــ تو هم نمیتونی گلم رو به من برگردونی!مگه نه؟
هزاران هزار اومدن و نتونستن..
حالا تو میخوای بتونی؟ نه! تو هم نمیتونی گل من رو زنده کنی.تو نمیدونی من چه قدر گلم رو دوست داشتم اگه میدونستی تو هم براش گریه میکردی..
آ ه ه ه ه !
باغبون سر برگرداند و بر صورت شازده خانم نگاه کرد..
حالا دیگه تمامی صورت دوست داشتنی و مغرورش رو میدید..صورتی که غم توش فریاد میزد..صورتی که باغبون رو اسیرش کرده بود.
صدای محکمش قلب دختر رو لرزوند:
ـــ گل تو دیگه زنده نمیشه.. گلی که بمیره مرده! این حقیفت گلهاست.. نه من..هیچکس دیگه هم نمیتونه گلت رو بهت برگردونه.. چیزی که رفته دیگه رفته..اون مرده...مرده..مرده.
شازده خانم حیران و پریشان به باغبون نگاه میکرد..به صورت سخت و بی احساسش..به صدای محکمش و به تمام جسارتهای یک مرد برای گفتن حقیقت.حقیقتی که تا حالا هیچ کس جرات گفتنش رو به اون نکرده بود.
بلند شد و به سمت باغبون گام برداشت..تو چشماش نگاه کرد..گلدونش از دستش رها شد..صدای شکسته شدنش رو فقط باغبون شنید و خودش. سرش رو کمی کج کرد و گفت:
ـــ میتونم گل دیگه ای داشته باشم؟ میتونم گل دیگه ای رو دوست داشته باشم؟ میتونم ؟ 
بعد از سالها لبخند رو لب باغبون نشست.. به خودش اجازه داد و یه بار دیگه به موهای شازده خانم دوست داشتنیش دست کشید. به شازده خانم قول داد که هر روز براش یه جور گل بیاره..بهش قول داد که تمام اتاقش رو پرز گل کنه..بهش قول داد که یه روزی ببرتش به باغ گل. از اون به بعد شازده خانم گریه نکرد..تمام شهر میدونستن که کدوم باغبون تونسته دل شازده خانم رو شاد کنه.
اما کسی نمیدونست که همون باغبون عاشق شده..عاشق دختر دشمنی که روزی به خونش تشنه بود.
باغبون از اون روز وقتی به باغش برگشت دنیا براش عوض شد..دیگه گلها هم خوشحال بودن چرا باغبون اخم نمیکرد..به گلها نگا میکرد.
دست میکشید اونا رو سوا میکرد.
باغ شد امید باغبون.
تمام اتاق شازده خانم پر شد از گلای باغبون.هر روز و هر شب..هر وقت و بی وقت.
وقتی صورت خندون شازده خانم رو میدید که بهش نگاه میکنه دیگه از خدا هیچی نمیخواست.
ـــ باغبون؟
صداش رو که شنید..دوباره دلش لرزید. جواب داد:
ـــ بگو شازده خانم؟
ـــ میدونی باغبون برای من یه عالمه گل آوردی..گلهای قشنگ و رنگارنگ.من همشون رو دوست دارم. بوشون میکنم..میبوسمشون..میبینمشون..اما اون گلی که من داشتم شبیه هیچ کدوم از این گلها نبود.گل من بویی نداشت.
ـــ مگه میشه گل بو نداشته باشه شازده خانم؟
ـــ نمیدونم..اما گل من بویی نداشت.میدونی باغبون دوست دارم یه روز به مرگم هم که مونده یه بار دیگه یه گلی مثل گل خودم داشته باشم.این تنها آرزوی منه..تنها آرزوم.
باغبون وقتی به باغش برگشت کنار کلبش نشست و به باغ نگاه کرد. باغ؟ کدوم باغ؟ دیگه گلی نمونده بود..تمام گلا چیده شده بود..همه رو برده بود برای دختری که با یک نگاه عاشقش شده بود.
اون شازده خانم رو نمیخواست..میدونست که محاله!اما همین که شادیش رو میدید براش یه دنیا ارزش داشت.
ای کاش که میتونست تنها آرزوش رو براورده کنه.فردا تولد شازده خانمش بود و باغش بی گل.
آخه این چه گلی بود که توی باغ باغبون نبود؟
چه گلی بود که بو نداشت؟!
دیگه هیچی نداشت تا برای شازده خانم ببره..هیچی!
جز چند تا شاخه گل آفتابگردون. گل آفتابگردون؟!!
 آره !!!
خودشه !!
گل شازده خانم گل آفتابگردون بوده.
گلی که تابحال باغبون براش نبرده بود..
گلی که بوی خاصی نداشت..
گلی که تنها گل باقیمانده باغ بود.
مهتاب میدرخشید..
تا صبح وقت زیادی نداشت..
دونه دونه شاخه ها رو چید..
دسته کرد و یکی یکیشون رو بوسید.
کنار شاخه ها نشست و به شازده خانمش فکر کرد..
تمام احساسش رو فدای یک نگاهش میکرد..
حاضر بود تمام جونشم بده همونطور که باغش رو داده بود تا شازده خانم هر روز لبش بخنده.به یاد آخرین لحظه دیدارشون افتاد..
ــ باغبون داری میری؟
ـــ آره شازده خانم دارم میرم..اما قول میدم فردا بازم بیام.
ـــ تو که گفتی گلای باغ تموم شده.
ـــ بلاخره یه شاخه گل پیدا میشه که جواز ورودم به قصر بشه.
ـــ باغبون؟
ـــ جانم شازده خانم؟.
شازده خانم مستقیم تو چشاش نگاه کرده بود و گفته بود:
ـــ نمیخوای بهم چیزی بگی؟
ـــ نه!چیزی برا گفتن ندارم.
ـــ مطمعنی که نمیخوای چیزی بگی؟
ـــ آره..هیچی.
ـــ اما من یه چیزی برا گفتن دارم.« دوست دارم باغبون...خیلی هم دوست دارم.»»
باغبون تمام راه رو اشک ریخته بود و خودش رو سرزنش کرده بود که چرا به شازده خانم نگفته: «اگه تو دوسم داری.. من خیلی وقته که عاشقتم شازده خانم.»»
اما فردا حتما بهش میگفت با یه هدیه..آرزوی شازده خانم: گلای آفتابگردون!.
خورشید طلوع کرد و جاده مردی را دید با دسته ای از گلهای آفتابگردون که به دیدار تنها شازده خانمش میرفت.
گام به گام..لحظه به لحظه...ساعت به ساعت...
وقتی از دروازه رد شد تو دلش گفت این آخرین گلای منه!فردا چه طور بیام؟!
شاخه ها رو پشتش قایم کرد و آروم به در ضربه زد.
منتظر شنیدن زیباترین صدای دنیاش...
شازده خانمش..
دیگه امروز بهش میگفت که چه قدر دوستش داره و میخوادش! حتی اگه بهش میخندیدن هم براش مهم نبود.
هر چی منتظر شد صدایی نشنید...در رو باز کرد و داخل شد...میون اون همه گل شازده خانم چشماش رو بسته بود و خوابیده بود.
روز تولد شازده خانم..روزی بود که دیگه باغبون چشماش رو ندید.
حتی نتونست بهش بگه دوست دارم.
حتی نتونست شاخه هایی رو که پشتش قایم کرده بود به شازده نشون بده.
بهش بگه: عاشقتم شازده خانم..
دیدی آرزوت رو برآورده کردم؟
دیدی بلاخره یه بار دیگه گلت رو دیدی. اون روز گفتم گلت دیگه دیگه زنده نمیشه..یادته؟
اما امروز میگم تو رو خدا...جان تمام این گلها..برا یه لحظه هم که شده چشمات رو باز کن و گلت رو ببین.
*(( تمام ارزش گلای من تو به بهانشون بود..بهانه ای برای دیدن هر روز تو..و این آخرین بهانه من برای دیدار تو....گلهای خودت.))*
 باغبون گلهارو رو سینه شازده خانم گذاشت..خم شد و بوسیدش و برای آخرین بار دست رو موهاش کشید.
دیگه از اون روز کسی باغبون رو ندید اما میگن هر جایی که مزرعه آفتابگردون داره حتما باغبون از اونجا گذر کرده و فریاد زده:«« شازده خانم..ای کاش میدونستی که چقدر عاشقتم..من..یه باغبون بی چیزی و بی کس.»»
اینم از قصه ما...........نمیدونم چند نفرتون تا آخر خوندینش؟
اما به حرمت سرزمین گلهای یاس قسمتون میدم که هیچگاه حرمت عشق رو نریزید و به تمام بهانه های دیدارتون بها بدید.
ارزش گلای منم به همینه:بهانه ای برای دیدار و یا گفتن چیزی که باغبان نگفت.
       (( آرزومند به اوج رسیدن آرزوهایتان............*یاس سفید* ))

               
 
                        
نظرات 33 + ارسال نظر
سینا شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:58 ب.ظ http://wwwdanesh.blogsky.com

سلام خسته نباشی مطالب زیبا و با احساسی داری موفق باشی عزیز

بهنام هستم ی در مونده ی روزگار شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 09:20 ب.ظ http://patoghe-ma.blogsky.com

سلام:
کارم توو وب مـــــــــــــــــا تموم شده بود گفتم ببینم کی وبشو به روز کرده که یاس رو دیدم گفتم بی معرفتی اگه سری نزنم مطالب زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــاد و قشنگی نوشتین
موفق پیروز باشید .
به قول بچه هایی که هنوز خوب زبونشون باز نشود خورافز ={خدا حافظ }

فرمانروای سرزمین خورشید شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 09:22 ب.ظ http://landofsun.blogsky.com

سلام بانوی یاس ها
باورت نمیشه ۴ بار پشت سر هم خوندمش.
با هر ۴ بارش اشک ریختم و نگذاشتم کسی شیارهای صورتم رو ببینه.
بر بلندای آسمان فریاد زدم و مشت بر زمین کوبیدم.
تو که هستی؟
چه هستی؟
این همه احساس در قلبت!!!
آفرین بر خدایی که تو جزیی از روح او هستی.
بانوی یاسها
بانوی پاک.درود بر تو.
به حرمت تمام عشق دختر به آفتابگردان و باغبان به دختر روزی....
شاد باشی و سر بلند.
ای پاکترین ... زیبا ترین

مسافر هتل کالیفرنیا شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 09:23 ب.ظ http://sokote-marg.blogsky.com

وای سلام
چقدر نوشتی یا
من که تا آخرش نخوندم
بدن می یام می خونم
موفق باشی

سمسام شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:38 ب.ظ

دییییییییییییییییییییییییییینگ
بچه ها بخونید این داستان رو بخونید.
جون مادرتون بخونید...اشکم رو دراوردی یاس خانم.
نمیدونی چه قد گریه کردم...براستی که محشر مینویسی.آخه من چی بگم.
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخونید حتما...

مهرداد ( تنها ) یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 12:48 ق.ظ

سلام خانومی
نمی دونم چی بگم چی بنویسم ولی با اشک دل مینویسم
در همه چیزی رازیست . گاه سخن گفتن از زخمها نیازی نیست . سکوت ملالها از راز ما سخن خواهد گفت . تو که بهتر آگهی .

مسافر هتل کالیفرنیا یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 10:26 ق.ظ http://sokote-marg.blogsky.com

سلام .....خانمی
لینک یندمت
موفق باشی

پرژک یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 02:10 ب.ظ http://www.parjak.blogsky.com

سلام
وای تو رو خدا این دفه دو قسمتیش کن من تازه چشام رو عمل کردم

پسری در قفس یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 10:44 ب.ظ http://cage-sunset.blogsky.com

جالب بود . موفق باشی

رنگین کمونک دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 12:11 ق.ظ http://ranginkamon.blogsky.com

به به
داستان زیبایی بود تا همش رو بخونم خوابم گرفت..تیریپ احساس
سریال میکردی ولی جون آبجی باحال بود.بابا سه قسمتیش کن.
قربونت جـــــــــــــــــــــــــــیگرم.....

بهنام هستم ی در مونده ی روزگار دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 10:58 ق.ظ http://patoghe-ma.blogsky.com

سلام
بازم یک سوال دارم اگه باز در پی ام صحبت کنیم ممنون می شم.
اگه ممکن همون طراح قالب عزیز باز به فریادم برسه ممنون میشم.
موفق پیروز باشید .
به قول بچه هایی که هنوز خوب زبونشون باز نشود خورافز
={خدا حافظ }

ندا ( جیغ نبفش ) دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:31 ق.ظ http://jighbanafsh.blogsky.com

سلام پرستو جان

خیلی خیلی خیلی زیبا بود
امروز دلم حسابی گرفته بود ، با خوندن مطلب شما بغضمم ترکید .

چقدر زیبا نوشتی
امیدوارم که همیشه موفق و پیروز باشی

امیدوارم که همه حرمت عشق رو نگه دارن
برای من هم دعا کن
می دونی که
برات پی ام گذاشتم بخونش حتما

دوستدار همیشگی شما ندا

مینا سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 01:13 ق.ظ http://mina123.blogsky.com

پرستو جان سلام
خوبی خانمی؟دلم برات تنگ شده بود...
همیشه شاد و پیروز باشی...

بهروز وثوق سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 05:01 ق.ظ http://vosogh.blogsky.com

سلام
چقدر زیبا بود
به من هم سر بزن

ناز خانوم سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 06:10 ق.ظ http://nazkhanum.blogsky.com

گل + عشق

امیر مسعود سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:13 ق.ظ http://amirmassoud.blogsky.com

سلام سلام صد تا سلام... وقتی خوندم میام باز سلام میکنم:)

صبا سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 11:25 ق.ظ http://sookot.blogsky.com

مثل همیشه زیباا بود خانومی .

نوشین سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 04:01 ب.ظ http://www.lost-note.persianblog.com

بنام هور مزد
درود یاس عزیزم هنوز نوشتتو نخوندم می خوام سیو کنم بعد بخونم نخونده می دونم مثل همیشه زیباست.پرستو جونم منم دوستت دارم .
سبز باشی و پایدار
انتخابان نه
بدرود

بهنام هستم ی در مونده ی روزگار سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 05:27 ب.ظ http://patoghe-ma.blogsky.com



سلام
بازم یک سوال دارم اگه باز در پی ام صحبت کنیم ممنون می شم.
اگه ممکن همون طراح قالب عزیز باز به فریادم برسه ممنون میشم.
موفق پیروز باشید .
به قول بچه هایی که هنوز خوب زبونشون باز نشود خورافز
={خدا حافظ }


آرتا سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 06:54 ب.ظ http://darkness.blogsky.com

سلام. خیلی زیبا و با احساس نوشته بودی

روشنک چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 12:59 ق.ظ

خیلی باحال بود...جیگرت رو عشقه یاسی

مهدی چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:37 ق.ظ http://bun-bast.blogsky.com

سلام.
مطلبت خیلی طولانی بود تا اونجا که خوندم مثل همیشه زیبا نبود ... قشنگ بود!
آخه قشنگ زیباتره!!!
فعلا...

بهنام هستم ی در مونده ی روزگار چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 07:49 ب.ظ http://www.patoghe-ma.blogsky.com

سلام
من از پاتوق مــــــــــــا مزاحم می شم عزیز شما نوشته بودی ای دیتونو میزارین ولی من چیزی ندیدم لطفا برام اف لین بزارین تا من تو اف لین سوالمو بپورسم .
شرمنده که هی مزاحم می شم. مرسی.
به قول بچه هایی که هنوز خوب زبونشون باز نشود خورافز
={خدا حافظ }

سحر پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 10:14 ب.ظ http://janevar.persianblog.com

سلام پرستوی عزیزم
مطلب قشنگی بود نوشته هایت هم مثل خودت احساساتی ناز و مامانی هستند.خوب فعلا خداحافظ

امیرجون ۹۹ جمعه 24 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 12:49 ق.ظ

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام

بهنام هستم ی در مونده ی روزگار شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 01:50 ب.ظ http://patoghe-ma.blogsky.com

سلام
بازم یک سوال دارم اگه باز در پی ام صحبت کنیم ممنون می شم.
اگه ممکن همون طراح قالب عزیز باز به فریادم برسه ممنون میشم.
موفق پیروز باشید .
به قول بچه هایی که هنوز خوب زبونشون باز نشود خورافز
={خدا حافظ }

پرژک یکشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 09:03 ق.ظ http://www.parjak.blogsky.com

چرا نمینویسی؟

خسروپرویز دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 03:36 ب.ظ http://khosrowparviz.blogsky.com

درود بر شما!

داستان عشق... داستان عشق تکراری‌ترین داستانهاست٬ اما هربار که بخوانی چیزی جدید درآن است. هربار زاویه‌ای از عشق را که ندیده‌ای می‌بینیُ و لطافتی را که درنیافته‌ای لمس می‌کنی...
می‌دانید که قرآن نیز همین‌گونه است؟ قرآن خواندنی‌ترین داستان عشقی است که نوشته‌شده است... قرآن داستان عشق خداوند است به مخلوقش٬ و داستان عشق بنده است به آفریده‌اش...
قول بدهید٬ برای یکبار هم که شده٬ همانگونه که من داستانهای شما را تا انتها خوانده‌ام٬ شما نیز قرآن را تا انتها بخوانید٬ فارسی آنرا بخوانید تا بفهمید و بیاندیشید و عمل کنید...

پوزش می‌خواهم اگر مانند پیرمردان سخن گفته‌ام٬ ولی حقیقت هیچگاه پیر نمی‌شود... بدرود!

مسعود دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 06:13 ب.ظ http://3tadoost.blogsky.com

سلام
همشو خوندم
خیلی خیلی قشنگ بود

راستی ! دیگه از اون ورا نمیای ؟!

گندمزار پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 08:44 ب.ظ http://www.gandomzar.com

چرا نمی نویسی دیگه؟

غریبه یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:49 ب.ظ

برخیز و گاهی، عشق را دعوت کن ای دوست

بنشین و با من – با خودت – خلوت کن ای دوست

مانند راز یک معما سختی – اما

این راز را بگشا، مرا راحت کن ای دوست

لیلای شبهای خیابان گردی ام باش

یادی هم از اندوه مجنونت کن ای دوست

تا عزلت دلتنگی ام، پایان پذیرد

از وسعت بی رنگی ات، صحبت کن ای دوست

یک شهر با من دشمن اند، اما فقط تو

با من به پاس دوستی، بیعت کن ای دوست

یا نه ! تو هم مانند آنهای دگر باش

در انهدام روح من، شرکت کن ای دوست

[ بدون نام ] یکشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 06:05 ب.ظ

( ¤ )
ایکس.اومدم خوندم اینرو.زیبا بود.ایکاش....
من که بهت گفتم اما خودت گفتی اول برم خودم رو باور کنم بد بیام بگم دوستد دارم.
حالا هم که خودم رو باور کردم تو دیگه داری برا یکی دیگه میشی.
حیف.
اما تا دنیا میگردم یکی مثه خودت رو پیدا میکنم حوشگل.

یه دوست شنبه 26 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 03:33 ق.ظ http://www.eiliya72.mihanblog.com

سلام ٫آخی خیلی قشنگ بود مخصوصا آهنگت من خیلی از این اهنگ خوشم می یاد.موفق باشی به منم سر بزن البته اگه لایق دونستید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد