پیکر تراش پیر...

*گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم...چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی*
 «راستش دلم نیمد مطلبی ندم.خوب مطلب قبلی هم پایین همین یکی هست هر عزیزی خواست زحمت بکشه و...با اینکه هم خیلی خسته ام و هم خیلی سردمه اما مینویسم. به خاطر همه اونایی که میان سرزمین یاس و دوست دارن نوشته های جدید ببینن.هر چند که خیلیهاشون نظراتشون رو یا با میل میفرستن و یا طور دیگه مارو شرمنده میکنن.در هرحال از تمام اونایی که پا رو خاک یاسی اینجا میزارن ممنونم.
سوژه رو دوست جونم داد.
.بسم الله» ـ
ـ قصه پیکرتراش را تنها آنان میدانند که باری در زیر قدرت یک عشق شکسته باشند.قصه بت و انسان..قصه حقیقت و رویا..قصه آرزو و ایمان و سرانجام قصه دو..بخوان تا بدانی تو هم.. ــ
 صدای قلمهای سنگ شکنش به گوش هر شنونده ای که از آن دالان سیاه عبور میکرد آشنا بود.مجسمه های زیادی در خانه ها هنر دستانش را چشمنواز بود.پیکرهایی که تیشه میزد و میساخت با تو سخن میگفتند.چهره هایی که در سرسرای کاخ بر دیوار حک شده بودند گویی در حال نگریستن در عمق چشمانتند.
اما همه شان بیجان بودند.
این را هر کسی میدانست..
 پیکر تراش تنها شبی با خلوت خودش نشست.تنهاتر از تنها.نقش آسمان در چشمانش بیداد میکرد وقتی که اشکهایش صورتش را شیار دادند.باز هم تنها بود.
کسی او را نمیخواست حتی دخترکان آبله روی شهر.تمامی فقط کار دستش را میخواستند و بس.
خسته از تنهایی قلمش را در دست فشرد.باید که آغاز میکرد.پس به راه افتاد.در میان دل کوه سنگ مرمری و عظیمی را یافت.آغاز کرد با عشق.بر سنگ بوسه زد و سپس صدای ضربه اش در عمق کوهستانی سنگی پیچید.تیشه میکوبید.قلم میزدوعشق میافرید و بر سنگ بوسه میزد... سالیانی گذشت.آنقدر که موهای سیاهش به سپیدی میزد اما باز هم عاشفانه قلم میزد.. برای ساختن یک همدم..یک همراز..یک همدل..یک دوست!دوستی که هرگز نداشت.بازهم زمانی دگر سپری شد: ::پیکر تراش پیرم..یک شب تورا با مرمر شعر آفریدم..میتراشم..نمی هراسم..در پی زیبایی پیکر و چشمت..میزنم من تیشه بر این سنگ..تو تمام هستی ام هستی..تو تمام عشق و ایمان و صدای قلب تنهای منی..پیکر تراش پیرم..یک شب تو را با مرمر عشق آفریدم... ــ
برای او تمام عمرش تنها یک شب میبود و بس.شبی که از جایش برخاست و گامی بر عقب برداشت..نور ماه با تمام عظمتش بر یگانه عشقش تابیده بود..بر دوست تمام تنهاییهایش.. در چشمان بتش نگریست..حسی عظیم در او پا گرفت..در دل تنها باری خدا را خواند و بس: «آه ه ه..پروردگارا» در آن لحظه که ماه در پشت ابر مخفی شد تا شاهد تکرار یک واکنش نباشد..آن فرشته ظاهر شد:ــ چه میخواهی ای مرد؟تنها یک خواسته از پروردگارت.بگو ای عاشق..ای پیرمرد..!؟!؟
پیکرتراش نگاهی بر پیکر و چهره ای که آفریده بود انداخت.تنها خدا میدانست و او که چه قدر این بت دستسازش را دوست میدارد.رو کرد بر آن زیبایی قاب گرفته در دو بال.با خود گفت: حتی فرشته خداهم به زیبایی بت من نمیباشد.لبخندی بر صورتش نقش بست.چشمانش را در نگاه آن آتشچهره فرو برد و گفت: ــ تنها یک چیز.میخواهم لحظه ای جان از من برود بر وجود این پیکر.تا او ببیند عاشقش را.تا بداند چه قدر دوستش دارم..تا بفهمد تنها دوست من او هست و خواهد بود.همین. ــ همین؟ ــ آری.تنها همین. پیچکی از قلبش زاده شد..حرکتی شگرف..جانش به در آمد و دور تا دور بت پیچید.وسپس به سوی چشمانش روانه شد.گشوده شد آن چشمان سنگی.نگاهی بر پیکرتراش ثابت ماند.و سپس...
«شبی دیدند سایه ها که تو را هم شکستم.»
صدای شکسته شدنش را خدا هم شنید.باز هم همان پیچک و اینبار چشمان پیکرتراش گشوده شد.ای وای!خواب میدید؟رویا بود؟حقیقت؟ ایکاش مرده بودو شکسته شدن دوست تنهاییهایش را نمیدید. ـــ با او چه کردی؟با او چه کردیای فرشته؟جواب بده. ـــ این را از خودت بپرس نه از منی که تنها اجرا کننده خواسته ات بودم و بس.خدانگهدارت باد.
باز هم تنها شده بود.او چه کرده بود؟هیچگاه نفهمید.زمانی که او در پای بت خورد شده اش پیدا کردند تنها یک وصیت داشت و بس:«سنگ قبرم را از این سنگهای متلاشی شده بسازید و بر روی آن حک کنید:که هیچگاه ندانستم که چرا شکستی ای دوست»
 تو نیز نمیدانی.هنگامیکه آن بت چشمانش جانی دگر گرفت او نیز معشوق قلم بر دستش را بیجان دید.پیکر تراش هیچگاه ندانست که در تمامی آن سالها بتش هم او را میدیده.با او با سکوت سخن میگفته..دوستش داشته و...ــ و زمانی که معشوق و سازنده خود را مرده دید شکست.وتنها شاهدانش سنگها بودندو آن فرشته و خدا.حتی ماه هم او را ندید...
(خواستار محکم بودن پیچکهای دوستیتان هستم.بدانید آن کس که دوستش دارید تنها زمانی تا ابد خواهد ماند که بداند تو نیز استوار و عاشق و زنده مانده ای.)
(اگه تند تند نوشتم و نتونستم امشب خوب براتون قصه بگم ببخشید.درگیر اسبای کشی و هزار جور برنامه دیگه. الانم رو زمین نشستم و تایپ میکنم..خوب اینم یادگاری برام میمونه.دوستتون رو فراموش نکنید.دوستدار هم باشید اما برای هم اینگونه جان ندهید که پیکر تراش داد.سبز بمانید..)
نظرات 32 + ارسال نظر
فرمانروای سرزمین خورشید یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:41 ق.ظ http://landofsun.blogsky.com

ترا من چشم در راهم
به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟
دچار باید بود،
دچار،یعنی عاشق!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک
دچار آبی بیکران باشد
دوست عزیزم
مثل همیشه بی نظیر و فوق العاده
همیشه پاینده باشی



مسیح یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:30 ق.ظ http://aaddee.blogsky.com/

سلام دوست عزیز

چه خوش قصه ی قشق می سرایی .
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر ...

واقعا چسبید ... دستت درد نکنه .

واما درمورد لطف و محبتی که به این موجود حقیر عادی داشتی و داری ... واقعا نمی دونم با چه زبونی تشکر کنم .
امیدوارم لیاقتشو داشته باشم و از این کارت پشیمون نشی .

لینکی ناقابل در وبلاگی عادی ، پاسخی است درویشانه به
سخاوت کریمانه ی یاس سفید باغ مهربونی .

سربلند بمونی و ایرونی .



فروغ یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:38 ق.ظ

عشق خودمی
داستان خوشگل من برم با دوستات بچتم تا بعد

پسر یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:50 ق.ظ http://www.sabokbalan.com

سلام
باز خسته نباشی
آرزوی موفقیت برای شما و بقیه بچه ایرونیا
حق نگهدارتون.

هیچکس و نفس یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 05:33 ق.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ نوشتی .فوق العاده بود.به ما سر بزن.

امین یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:39 ق.ظ http://pilotkhaki.blogsky.com

سلام ...
من این روزا خیلی سورپرایز می شم ...
دیدن وبلاگتون برای یه سعادت تازه بود ....
امیدوارم همیشه موفق و شادمان باشید ...
بازم میام

امیر مسعود یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:29 ق.ظ http://Amirmassoud.blogsky.com

به به... چه یاس سفید خوشبختی...

انسان مه الود یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:19 ب.ظ http://ensan.blogsky.com

خسته نباشید. در حال اسباب کشی هم داستان زیبایی نوشتید.

امیر رضا یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:18 ب.ظ

سلام سلام ۱۰۰ سلام ۱۳۰۰ سلام

صدر یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:27 ب.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !
فقط یک کلام !
زیبا بود و زیبا بود و زیبا!
موفق باشی
صدر

ابرخاکستری یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:03 ب.ظ http://abrekhakestari.blogsky.com

دوست جونت سوژه خوبی بهت داده ... قشنگ بود .

آرامش یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:24 ب.ظ http://calm.blogsky.com

پریا دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:30 ق.ظ http://pariya.blogsky.com

اول سلام پرستوی عزیزم
دوم ممنون از محبتت
سوم به این ذوق و هنری که تو نوشتن داری حسودیم میشه
چهارم فکر میکنی یه پرستو با یه پری اونم از جنس دریائیش نمی تونن پرواز کنن ؟
ششم با اجازت بهت لینکیدم
هفتم بازم میام
هشتم بازم بیا
نهم فعلا بای

چشم تو چشم دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:56 ق.ظ http://eye2eye.blogsky.com

یاس سفید سبز باشی !

دارینوش دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:05 ب.ظ http://fly.blogsky.com

سلام .
شده قصه هزار و یک شب ننه شهرزاد .

امین و آرزو دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:43 ب.ظ

عالی نوشتی یاسی جونم دوست دارم هوار تا

نگار سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:01 ق.ظ http://neeggaar.blogsky.com

سلام
منم بهت لینک دادم عزیزم
موفق باشی(:

ناناز سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:30 ق.ظ http://ranginkamon.blogsky.com

سلام عشق نازی به منم سر بزن شله زرد بدم بهت جیگر

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:17 ق.ظ http://khabar.blogsky.com

با سلام و تشکر از لینک دادن شما
مفتخرم که شما به جمع هم لینکی ها ی ما پیوستی

خسروپرویز سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:32 ق.ظ http://khosrowparviz.blogsky.com

درود و سپاس بر شما که به کلبه‌ام پای گذاشتید و بر من منت نهادید.

پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده‌ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس زنم
ناز هزار چشم سیه را خریده‌ام

بر قامتت که وسوسه شستشو در اوست
پاشیده‌ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده‌ام ز چشم حسودان نگاه را

تا پیچ و تاب قد تورا دلنشین کنم
دست از سر نیاز به هرسو گشوده‌ام
از هر زنی تراش تنی وام کرده‌ام
از هر تنی کرشمه رقصی ربوده‌ام

اما تو چون بتی که به بت‌ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده‌ای
مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که تورا ساخت کنده‌ای

هشدار! زانکه در پس این پرده نیاز
آن بت‌تراش بوالهوس چشم بسته‌ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه‌ام کند
بینند سایه‌ها که توراهم شکسته‌ام!

(نادر نادرپور)

شما را سپاس که این داستان را برای ما نوشتید٬ و او را سپاس که به ما توان داد تا همدیگر را دوست داشته باشیم و از همدیگر بیاموزیم...

شاد باشید٬ بدرود!

غریب سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 09:54 ق.ظ http://baranemehr.blogsky.com

پرستوی عزیزم سلام..

ممنونم از محبتت.
منتظر پیچکهای مهرت در سرزمین بارانی ام هستم.
در پناه حق

عمو رضا سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:28 ق.ظ http://amooreza.blogsky.com

خسته نباشی.
راستی بابت لینک ممنون.

مهدی سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:35 ب.ظ http://maah.blogsky.com

سلام.
شرمندمون کردی در کلبه جدید جبران میکنیم.
مطالب زیبایی داری
سبز باشی بای

شامگاه خسته سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:29 ب.ظ http://aaloonak.persianblog.com

دوست ندارم ساده از نوشته ات قدر دانی کنم اما چه کنم که چنان خسته ام ... که ...
زیستن چه ساده است و باری پیچیده
پایدار باشی

دوستدارت سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:02 ب.ظ

سلام امروز اومدم دیدمت زیبای مغرور
مردم از سرما وقتی اومدی بیرون از اون باشگاه کذایی بازم ترسیدم دوباره سرم رو کردم تو فرمون ماشین تا من رو نبینی و حالم رو نگیری..اما خودمون چه ناز شدی.
آدرس اینجا رو هم با بدبختی گیر آوردم.من و چه به این کارا.با این کارا وقت نمیکنم هر روز بیام اینجا اما چه خوشگل مینویسیا.عالی بود.مثل خودت پاک و صادقه.اشکال نداره دوسم نداری من اخمتم دوست دارم.خوش باشی .(الف)

مریم سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:38 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

هم نشین سپید روزهای آفتابی قالبت یه آرامش دوست داشتنی به آدم میده.شاد باشی و سرشار از شکوفه های یاس و لبخند.

یاس سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:52 ب.ظ http://lovelyrose.blogsky.com

سلام
از اینکه وبلاگت رو که اتفاقا با وبلاگم همنامه پیدا کردم ومیخونم واقعا خوشحالم
خیلی خیلی زیبا مینویسی
.::شاد باشی::.

یلدا سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:00 ب.ظ

سلام عزیزکم خوب نوشتی برت یه عالمه گل خریدم

بابک سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:34 ب.ظ http://tanhaei.blogsky.com

سلام...تو هم حال کردی با شعره؟خیلی قشنگه...راستی مطلبت خیلی زیبا بود.ایول...

پریدخت سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:36 ب.ظ http://pary.blogsky.com

سلام یاس عزیز

می گفت که :
تو در چنگ منی
من ساختمت
چونت نزنم ؟!
ـ من چنگ توام
زخمه بزنی!
زخمه نزنی!
من در طلبم ...

شاد و پیروز باشی .

آرزو چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:10 ق.ظ

از همه ممنونممممممممممممممممممممممممم
مچکرم
قربونت عزیزم

افسانه سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 04:54 ب.ظ

دوست عزیز
قلمت همیشه بر صفحه سفید ورق مستدام باد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد